سفرنامه زمستانی منطقه هورامانات و مراسم پیرشالیار

 شاید باید این سفر مدت ها پیش اتفاق می افتاد و شاید اگر اگر بیقراریِ درونم امان میداد، این بار هم اتفاق نمی افتاد...

تا دوشنبه صبحی، قبل مراسم...می دانستم که مراسم در نیمه های بهمن برگزار میشود...تماس دوستی از سنندج کار را تمام کرد...یورش عجیبی از حال و هوای سفر و پرسه در روستاهای هورامانات...تنها چند دقیقه بعد از صحبت تلفنی ام، نقشه سفر در ذهنم می چرخید...باید می رفتم، هرچند تنها .

به گفته آن دوست، مراسم بنا بود که از صبح چهارشنبه شروع شود... از بخت یار بودنم، سه شنبه به مناسبتی تعطیل بود و فرصتی مغتنم برای رسیدن به روستا.

و سفر من از اولین لحظه های صبح روز سه شنبه شروع شد...در تاریکی یک صبح ابری و به سمت سنندج...

همراه من در مسیر، سیل باران و ابر بود که می آمد و همراهی ام میکرد. هنوز نمی توانستم تصور کنم که با این حجم بارش در مسیر، قراراست شاهد چه صحنه ای در منطقه هورامانات باشم.

عشق بازی ابر و دشت در مسیر

هنوز نگفته ام که سنندج همیشه چه شهر دلخواهی برای من بوده است...خاطره سنندج برای من همیشه پر بوده از بوی کوهستان، خیابان های پرهیاهو، دیدن ستیغ کوه های هورامانات از دور و خاطره ی بیدار شدن در خانه ای با پنجره های مشرف به آبیدر...

بعدازظهر به سنندج میرسم،دودل رفتن هستم که مستقیم به روستا بروم یا امشب را در سنندج بمانم اما با دیدن باران سیل آسای شهر تصمیم میگیرم که همان بعدازظهر خودم را به روستا برسانم...درواقع با دیدن وضعیت هوا، امیدوارم که بتوانم به روستا برسم!

جاده ای در قسمت انتهایی شهر و به سمت شمال بود که همیشه من را به مریوان می برد....این بار اما مسیر دسترسی بسته است و با کلی پرس و جو و لی لی کنان به اول جاده میرسم...

...درجاده مریوان هستم و در پمپ بنزینی منتظر برای سوخت...کنار جاده ایستاده ام ، پوشیده از پنبه هایی که از آسمان به روی صورتم میریزند...این جاده سراسر سپید تفاوت عجیبی با جاده سبزی دارد که اردیبهشت ماه همین امسال در آن پرسه زدم...حرکت می کنیم دوباره،

در سر راه، در روستای سروآباد دوباره می ایستیم...به کمی توشه راه احتیاج دارم...سروآباد خاطره پیمایش کوهستان های هورامانات را برایم زنده می کند...در اردیبهشت ماه دوسال پیش، با چند دوست سنندجی ، از این شهر وارد منطقه شدیم...گم شدیم، به بارش و سیل برخوردیم، پیدا شدیم، شب رو کنار چوپان ها گذروندیم و مثل از آن دنیا آمده ها، بعد دور روز به شهر برگشتیم! تصاویر ذهنی ام از آن خاطره پراست از رنگ، باران، رودخانه سیروان، دخترکان چوپان، گرمی آتش داخل آلونک های چوپان ها و صدای بلند کوه.

اما الان! برمیگردم به مسیر سروآباد به مریوان...نرسیده به مریوان، سر دوراهی هورامان تخت که به آن سه راه دزلی هم گفته میشود، پیاده میشوم...از میوه فروش زیر باران راجع به روستا می پرسم و مراسم...متعجب است که می خواهم در این زمان و مکان به روستا بروم. می فهمد که می خواهم برای عروسی پیر بروم و با این حال می گوید که هوا خراب است و احتمال اینکه از گردنه به بعد، راه اجازه رفتن ندهد هم هست...من اما چاره ای جز رفتن ندارم...دوباره سوار میشوم...

آرام آرام در برف فرو می رویم و همه جا سپید سپید می شود...لحظه به لحظه که میگذرد، همه رنگ ها محو می شوند و جایش فقط سپیدی می ماند...حسی که دارم، مرا به یاد کتاب کوری می اندازد...لحظه ای که همه چیز آرام آرام برای همسرِ چشم پزشک داستان رنگ می بازد وکوری می آید.همه جا سفید. تصویر بعدی ای که در دوربینم ثبت می شود این است:

سپید

و بعد، از این هم سپیدتر:

سپیدِ سپید

مرد میوه فروش راست میگفت...درست بعد از گردنه، ماشین ها از حرکت باز ایستاده اند و عده ای هم گیر کرده اند...ما هم گیر می کنیم ، پیاده می شویم تا  هم خودمان را از آن وضعیت نجات دهیم و هم کمکی کنیم به بقیه ماشین ها...

در راه ماندگان!

فرصتی پیش می آید تا در فاصله ای که مردان ماشین ها را هول میدهند و زنجیرهای چرخ را از نو می بندند، با دختران و زنانی که همراه خانواده هایشان عازم روستا هستند، صحبت کنم...وقتی می فهمند که فارسم و تنها درحال طی کردن این راه برای شرکت در عروسی پیر،می خندند! خودم هم می خندم...من، میان آن همه کرد که شاید خیلی هایشان رابطه ای خونی با پیر داشته اند و انسی دیرینه، در میانه آن برف و بوران چه می کنم؟!

بالاخره به راه می افتیم و سلانه سلانه از گردنه پایین می آییم...و سرانجام من در ورودی روستا هستم. دیدن هورامان تخت سپیدپوش به جای روستای سرتاسر سبزی که قبلا دیده بودمش، حس متفاوتی دارد...

هیاهوی کودکانه ای در روستا بپاست. درکش نمی کنم. اولین گروهی که می بینیم،پسرکانی بقچه به دست هستند که خانه به خانه می دوند.

پسرکان بقچه به دست

پر از شور، می دوند و سعی می کنند تمام خوراکی و خوردنی هایی که از خانه ها دریافت می کنند را در بقچه شان جا دهند...درحالی که پر از سوالم از کاری که انجام می دهند،به اولین کسی که می رسم، از آنها می پرسم...این اولین نفر، پسر آقا جمیلی است که ساعتی بعد اتاقی در خانه خود به من می دهد.

مرد روستایی

وارد گفت و گو می شویم...فهمیده که باید شب را آنجا سپری کنم و پیشنهاد می دهد تا در اتاق پایین خانه شان سر کنم. می خواهم خیالم برای جایم زودتر راحت شود و وقتی اتاق را می بینم، بیدرنگ قبول می کنم.

هنوز تا تاریکی ساعتی مانده و تصمیم میگیرم که در روستا پرسه ای بزنم. آقا جمیل می آید و بعد از کمی گپ و گفت برایم از ماجرای مراسم صحبت می کند. رسم بر این است که امروز(روز قبل از شروع مراسم) پسرکان روستا خانه به خانه بروند و هرچیزی که صاحب خانه می خواهد ، به آنها هدیه دهد و آنها همه را در بقچه هایشان جمع کنند.

دوست تازه یافته ی کوچک من در اول مسیر

در بقچه بچه ها بیشتر از همه شیرینی و شکلات است! اعتراف می کنم که دلم می خواست جای آنها بودم! به مسیرم در جاده ی بالای روستا ادامه میدهم...مسیری که مرا به مسجد سنگی میرساند.

مسجد سنگی

دست هایی رو به آسمان

کم کم هوا گرگ و میش می شود...گذرم به کوچه باریکی می افتد و برای برگشتن به سمت اش می روم...کم کم صدای هیاهویی پیدا می شود...سر از بازار روستا درآورده ام و بعد...چیزهایی روی دیوارهای سنگی کنار مغازه های نقلی توجه ام را جلب می کند.

تصویری از مردی درحال نخ ریسی، حک شده در دل سنگ

زنان و مردانی درحال روبیدن پشت بام ها

این تصویر را به یاد داشته باشید. شیوه اصلی مردم هورامانات برای تخت کردن پشت بام هایشان...صحنه ای که فردا، در حین مراسم، نمونه ی زنده اش را در روستا می بینم...

متحیرِ تصاویری که می بینم، یکی یکی کتیبه های سنگی را ورق می زنم:

انتهای کار نمد بافی

زن آسیابان

زنی در حال نخ ریسی

این بانو و آن درخت و پنجره پشت سرش را عجیب دوست داشتم

تعداد کتیبه ها زیاد است...سعی می کنم هم گزیده تر عکس بگیرم و هم از نمای نزدیک تر...در آن هیاهوی بازار، کمی کار سختی است...مردم روستا کتیبه ای از همه شغل هایی که ممکن بود در روستا باشد، بر روی دیوارهای بازار حک کرده بودند...نماد کاملی از رسم ها، شغل ها و حتی پوشش مردم روستا...

زن نانوا

مرد حصیرباف...دخترک پشت پنجره را می بینید؟

دختران قالی باف

زن و مرد کفش دوز

و سرآخر، تصویری از مراسم عروسی پیر در انتهای راسته ی بازار:

در راه برگشت از روستا، زمان شروع مراسم روستا برای فردا را می پرسم...نُه. باید برای ساعت نه به جلوی مسجد بروم.

و شب اول فرا می رسد.

و این قصه سر درازی دارد...

Waves Waves Waves

دوست داری یه مقاله بنویسی

اگه فکر می‌کنی حرفی برای گفتن داری، می‌تونی یه مقاله کاربردی یا جذاب برای سایت بنویسی.