سفرنامه هرمزگان و سیستان و بلوچستان - نوروز 96
حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که عوارضی تهران –قم بودیم و اولین هیچ هایک رو شروع کردیم. با یک خودروی سواری تا قم؛ با دو تا زوج طبیعتگرد و مسافر تا کاشان؛ با یک راننده خوش مشرب و اهل عشق تا اصفهان و با یک خودروی سنگین تا نزدیکی شیراز.
با وجود اینکه بارون سیل آسایی از آسمون می بارید اما حدود ساعت 3 صبح به نزدیکی شیراز رسیدیم و یه سایه بون کنار جاده پیدا کردیم تا از این بارون وحشتناک در امان باشیم؛ اولین کمپ ما برپا شد و بعد از یک خواب کوتاه، دوباره صبح به سمت شیراز حرکت کردیم. خدا رو هزار مرتبه شکر کردیم که زیر اون سیلاب دیشب، جامون خوب بود و خیس نشدیم. باز هم با چند هیچ هایک از شیراز تا فسا, داراب, فورگ و بندر عباس رفتیم و با تاریکی هوا به یکی از دوستانمون در ورودی بندر عباس رسیدیم.
سلام نخلستان - سلام زندگی
داستان های متنوع رانندگان ماشین هایی که باهاشون همراه بودیم، شنیدنی بود. معمولا هیچ هایک های طولانی با راننده ها باعث می شه تا اون ها رو عمیق تر بشناسید و لایه های متفاوت تری از زندگی شون رو کشف کنید. از سرقت چندین ماهه اون ها در پاکستان و افغانستان تا دعوت ما به عروسی در داراب و همصحبت شدن با مردم محلی در رستوران و کنار جاده اون روز رو برای ما شیرین کرد.
تماشای رنگین کمان در طول مسیر
سلام نخلستان - سلام زندگی
داستان های متنوع رانندگان ماشین هایی که باهاشون همراه بودیم، شنیدنی بود. معمولا هیچ هایک های طولانی با راننده ها باعث می شه تا اون ها رو عمیق تر بشناسید و لایه های متفاوت تری از زندگی شون رو کشف کنید. از سرقت چندین ماهه اون ها در پاکستان و افغانستان تا دعوت ما به عروسی در داراب و همصحبت شدن با مردم محلی در رستوران و کنار جاده اون روز رو برای ما شیرین کرد.
تماشای رنگین کمان در طول مسیر
با وجود اینکه هله هوله های زیادی توی راه خورده بودیم اما برای شام یکراست رفتیم سراغ لشکر آباد بندر عباس (خیابان 22 بهمن) جایی که فلافل فروشی ها سرتاسر خیابان رو پر کردند و به نوعی به خیابان شکم گردی تبدیل شده؛ بعد از شام به سمت میناب حرکت کردیم و کمپ اولمون رو خیلی ساده توی یکی از پارک های میناب زدیم.
روز دوم 96/1/7
صبح زود از خواب بیدار شدیم و روستاگردی اطراف میناب رو زیر بارون شروع کردیم؛ بارش های فراوان چند هفته گذشته باعث شده بود تا سراسر محوطه روستاهای اطراف میناب سرسبز و دیدنی باشه؛ هر لحظه با عبور از یک روستا حس قدم زدن در روستاهای شمال به ما دست می داد.
طبیعت سرسبز روستاهای اطراف میناب
اسکله تیاب، اسکله کلاهی، حوضچه های پرورش میگو، نخل ابراهیمی و ... رو به ترتیب گذروندیم و برای خرید ناهار راهی بازار ماهی فروشان گورزانگ شدیم؛ جایی که می تونید تازه ترین ماهی های اون منطقه رو به بهترین قیمت خریداری کنید.
بازار ماهی فروشان گورزانگ
بعد از خرید مقداری خوراکی از سوپرمارکت به سمت کوهستک راه افتادیم؛ توی مسیر هم به این مسجد زیبا رسیدیم. توقف کردیم برای قضای حاجت و البته عکاسی ... قایق زیر مناره ها رو :
بعد از خرید مقداری خوراکی از سوپرمارکت به سمت کوهستک راه افتادیم؛ توی مسیر هم به این مسجد زیبا رسیدیم. توقف کردیم برای قضای حاجت و البته عکاسی ... قایق زیر مناره ها رو :
کوهستک زیبا بود و مملو از مسافرای نوروزی بود؛ اما از اون جایی که ما ترجیح میدادیم کمپ شب دوم در فضایی بکرتر باشه یک جاده خاکی رو گرفتیم و خودمون رو به یه ساحل خلوت نزدیک اسکله ماهی گیرای محلی رسوندیم.کمپ شب دوم ما در فضایی آروم و بکر در کنار اسکله ماهی گیران محلی برپا شد.
شب یکی از ناخداها وقتی تلاش مذبوحانه ما برای جمع کردن هیزم و روشن کردن آتش در کنار ساحل رو دید، دلش به حال ما سوخت و بسی شرمندمون کرد؛ در مقابل ما هم با یک بشقاب ماکارونی بی نمک محبت های اون ها رو جبران کردیم.
غروب خورشید در کنار ساحل دریای عمان
غروب خورشید در کنار ساحل دریای عمان
روز سوم 96/1/8
شب قبل به صیادان محلی سپرده بودیم که برای ما ماهی شیر نگه دارن؛ ولی از اون جای که صبح مقداری دیر از خواب بیدار شده بودیم جا تر بود و ماهی نبود! کاملا نامایوس از پیدا کردن ماهی تازه صبحانه رو کنار ساحل صرف کردیم و بعد از جمع کردن کمپ و وسایل به سمت بندر جاسک راه افتادیم. می دونستیم بعد از سیریک به میشی می رسیم و یکی از راننده ها در مسیر هیچ هایک به ما پیشنهاد کرده بود که گشتی در بازارچه میشی برای خرید بزنیم. بازار میشی بیشتر بازار لوازم خانگی و پتو هست که مسلما به درد ما نمی خورد. تنها نقطه قابل توجه اون پیدا کردن شکلات های خوشمزه در یک سوپر مارکت ها بود.
بعد از ادامه مسیر به محض رسیدن به جاسک، یکراست سراغ بازار ماهی فروشان رو گرفتیم و از اونجا ماهی شیر تازه خریدیم تا جبران مافات کرده باشیم.
بقیه خریدها و میوه ها را هم از تره بار –با قیمت بسیار پائین تر از میناب –انجام دادیم و گشت کوتاهی توی جاسک زدیم . توی جست و جوی های اینترنتی به چند چشمه آب گرم ساحلی در فاصله 20 کیلومتری جاسک برخوردیم اما تلاش های مکرر ما توی جاده برای پیدا کردن مسیر جاده خاکی چشمه ها بی نتیجه بود. در راه توی یکی –دو تا روستا توقف کردیم و از اون جایی که زمان زیادی رو از دست دادیم بودیم، یکسرات از کنار منطقه حفاظت شده حرای جاسک شرقی عبور کردیم؛ ناهار رو در کنار ساختمون های نیمه کاره مسکن مهر صرف کردیم و مسیرمون رو به سمت چابهار ادامه دادیم.
بعد از کلی پرس و جو نزدیک غروب رسیدیم به درک! روستای گردشگری زیبا با ساحل معروفش که تلاقی کویر و دریاست و قطعا یکی از بهشت های تکرار نشدنی ایران.
ساحل زیبای درک با رمل های کویری دلربا و نخل های استوارش از آن دوست داشتنی های شیطان بلایی است که به این راحتی ها نمی شود ازش دل کند؛ گاه خداحافظی یک تکه از وجودت را گرو نگه می دارد ناقلا، تا باز هم بازگردی. با ورود به روستا تعدادی از بچه های محلی دورمون کردن و اصرار داشتند که به خونه اونها بریم. می گفتن ساحل پشه های خون خوار داره و اذیت می شید اما ما هشدارشون رو جدی نگرفتیم و گفتیم طبیعت گردیم! هنگام غروب به ساحل رسیدیم و کمپ رو زیر یکی از سایه بان های ساحلی برپا کردیم؛ اما چشمتون روز بد نبینه! به محض ورود به ساحل پشه ها آنچنان استقبال گرمی –حتی از روی دو لایه لباس - از ما کردن تا درس ادبی باشد برای دیگران.
هوا کاملا تاریک شده بود که چند نفر از بلوچ های محلی با لباس های زیباشون به سراغ ما اومدند و مقداری خوش و بش کردیم؛ آقا ناصر –یکی از جوان های زیبا و بلند قامت بلوچ –اصرار داشت که شب به خونه اونها در روستای کناری بریم اما ما مصرانه روی گزینه کمپ در ساحل پافشاری کردیم. اینهمه راه اومده بودیم به درک و نمی خواستیم به راحتی اون رو از دست بدیم. بالاخره تصمیم گرفتم به همراه هیئت همراه برای مذاکره با پشه ها راهی بشم و اون ها هم قبول کردن با روشن کردن آتش کاری به ما نداشته باشند ( هر چند که به قولشون وفادار نبودند و تا لحظه خواب مورد عنایت اون ها قرار گرفتیم )
با این وجود سعی کردیم از کمپ در ساحل لذت ببریم؛ آتشونی، پخت غذا، عکاسی، تماشای رقص نور زیبای فیتوپلانکتون ها در ساحل خلیج مکران و آسمان هزار ستاره خدا همه اون چیزی بود که کمپ درک رو برای ما شیرین کرد.
تماشای فیتوپلانکتون ها زیر آسمان پر ستاره خدا اون شب رو رویایی کرد برامون
روز چهارم 96/1/9
صبح که چشم باز کردیم دیدیدم توی بهشت هستیم، یک بهشت خارق العاده. با دیدن اون منظره اصلا به صبحانه فکر نکردیم، فقط وسایل رو جمع کردیم و یکراست با هول و ولع خاصی راهی رمل ها شدیم تا در خنکای هوا از تلاقی رمل و ساحل و دریا نهایت لذت رو برده باشیم.
ساحل زیبای درک ...
بعد از ساعتی گشت و گذار در دل رمل ها و برداشت عکس های خاطره انگیز، راهی روستای «جد» شدیم؛ در راه سری به آقا ناصر زدیم و بار هم بر اساس خوی مهمان نوازی سایر مردمان جنوب، شرمنده محبت های اون ها شدیم. صبحانه در کنار خانواده مهربان آقا ناصر - پسر چهارشونه قدبلند موفرفری چشم سبز بیست و یک ساله با پوست تیره - با خاطره گویی ها و مهمان نوازی های مردم روستا، اون روز رو برای ما خاطره انگیز کرد.
بعد از خداحافظی از مردم روستا به مسیرمون به سمت چابهار ادامه دادیم؛ با عبور از گل افشان و باغ های موز به چابهار رسیدیم و ناهار رو در یکی از رستوران های چابهار صرف کردیم؛ پاساژ گردی کوتاهی توی چند مجتمع تجاری چابهار داشتیم و با عبور از شهر خاطرات خوب سفرهای قبلی به چابهار رو مرور کردیم.
تالاب لیپار - بلوچستان
باید تا هوا روشن بود به رمین می رسیدیم. بهشتی دیگر از دیار بلوچستان که به خاطر ساحل صخره ای و موجهای بلندش معروف است. محل کمپ رو در بالای یکی از ساحل های صخره ای انتخاب کردیم، آتش رو برای پخت پز به راه انداختیم و این شب را هم سپری کردیم؛ یک شب خاطره انگیز با شام آتشی خوشمزه و صدای غرش موج ها در ساحل سخره ای زمین.
محل کمپ ما در نزدیکی ساحل رمین
روز پنجم 96/1/10
روز پنجم 96/1/10
چهار روز از سفرمون می گذشت و توی این مدت بارها در دریا شنا کرده بودیم و بدنمون پر از شن بود. توی کویر درک قدم زده بودیم و بدنمون حسابی عرق کرده بود. لباس تمیز هم برامون نمونده بود. پس به چابهار برگشتیم و باز خاطره بازی ما رو به گرمابه سحر رسوند. بعد از شستن لباسا و یه دوش فوری، ترگل ورگل مسیر رو به سمت خلیج گواتر ادامه دادیم.
در مسیر از تالاب لیپار بازدید کردیم و با عبور از یکی از جاده های خاکی به لابه لالیکوه های مریخی رفتیم وجایی برای خوردن برانچ پیدا کردیم.
کوه های مریخی - چابهار - بلوچستان
سر ظهر به قطعه زیبای دیگری از پازل بلوچستان رسیدیم، «بریس» با کوه ها و قایق ها و مردمان مهربانش جاذبه ای است که نمی توان به راحتی از کنارش گذشت.
اسکله بریس - بلوچستان
یکراست رفتیم سمت اسکله ماهی گیری و دیواره صخره ای.ساعتی رو بین ماهی گیرها و بچه های بلوچ گذروندیم و با قایق ها و لنج های فوق العاده زیبای اون ها سپری کردیم. روی لنج ها به ماهی گیرها کمک کردیم و با صیادان و مردم محلی به گپ و گفت پرداختیم.
بعد از بریس سر ماشین رو به سمت شهرستان سرباز کج کردیم. کم کم وارد منطقه محافظت شده باهوکلات می شدیم. دیگه از کوههای مریخی خبری نبود بلکه دو طرف جاده رو نخلستان و باغ های موز و انبه پر کرده بود باغاتی که تکه تکه برای تماشای اون ها و عکاسی در بین موزستان ها توقف می کردیم و از طبیعت خوب خدا لذت می بردیم.
باغات موز - بلوچستان
با گذر از رودخانه سرباز، شلوغی های کنار رودخانه رو رد کردیم و در بین راه در چند روستا برای اقامت بین خانه های کپری توقف کردیم اما موقعیت دلخواه ما برای کمپ پیدا نشد. مسیرمونو رو در یکی از راه های فرعی به صورت کاملا اتفاقی ادامه دادیم، با یک پل فلزی از روی رودخانه سرباز عبور کردیم تا به روستایی پر از درختان انبه و نخل خرما رسیدیم. روستایی که برای همیشه خاطره انگیز شد.
کنار یک پارک محلی خیلی کوچک روستا، نزدیک مسجد زیراندازمون رو انداختیم و نون پنیر هندوانه رو بر بدن زدیم تا فکری برای شام بکنیم. دخترای ده که توی پارک بودن از دور به تماشای ما ایستاده بودن؛ سر انجام یکی از اونها دل رو به دریا زد و جلو اومد؛ بقیه هم جمع شدن و پسرهای ده هم از زمین فوتبال برگشتن تا به جمع ما اضافه بشن؛ هنوز خیلی از اون ها زبان فارسی رو متوجه نمی شدن و طبیعتا ما هم زبان بلوچی رو اما سعی کردیم به خوبی با هم ارتباط برقرار کنیم.
بعد از نماز مغرب اهالی ده و مولوی روستا پیش ما اومدند و اصرار کردند که به خونه اونها بریم. خیلی نگران بودن که مهمان نوازی بلوچ ها زیر سوال بره، همین یک دلیل کافی بود تا با اصرار مکرر و سلام و صلوات، ما رو به خونه مولوی روستا ببرند و سایر اهالی هم برای یک شب نشینی به یاد ماندنی در اونجا جمع بشن. برای شام مولوی شخصا با غذایی شبیه تندوری از ما پذیرایی کرد تا باز هم شرمنده محبت مردم این سرزمین باشیم. با اصرار ما، مولوی سنت پیامبر رو در مورد نشستن سر سفره، غذا خوردن و دعای سفره رو یادمون آورد و ما هم به احترام مولوی با دست غذا خوردیم.
بعد از غذا سنت شستن دست ها در تشت رو انجام دادیم و به ادامه شب نشینی پرداختیم. گپ و گفت با مردم در خانه محقر ولی با صفا و دوست داشتنی مولوی و بازدید روز بعد از روستا نقطه اوج سفر ما بود. زندگی ساده و بی آرایش در کنار مردم خونگرم بلوچ و البته یک شب سراسر خاطره و شوق و امید.
روز ششم 96/1/11
نجیبه خانوم، همسر مولوی در کنار صبحانه یک فلاکس چای پاکستانی برامون درست کرده بود که از هر جهت عالی بود؛ چای پاکستانی از پیشنهاد هایی هست که به هیچ وجه نمی شه ردش کرد و توی سفر به خطه بلوچستان حتما باید امتحانش کنید.
بعد از صبحونه مولوی و آقا یعقوب (مدیر مدرسه روستا) ما رو به گوشه گوشه روستا بردن تا گشتی توی ده بزنیم. آقا یعقوب در حال ساخت یه خونه مدرن در وسط روستا بود و ما رو هم به اونجا برد تا پیشرفت خونه رو از نزدیک شاهد باشیم.
تماشای منظره کوه های اطراف روستا از باغ آقا یعقوب و نخلستان ها
توی راه گیاهای دارویی زیادی رو بهمون نشون دادن و از خواصشون برامون گفتن. بعد از مدرسه به چند باغ اطراف روستا سرزدیم و با یکسری شگفتی توی باغات روبرو شدیم. در نهایت از مولوی و خانواده مهربونشون خداحافظی کردیم و عزم جاده کردیم.
تماشای منظره کوه های اطراف روستا از باغ آقا یعقوب و نخلستان ها
توی راه گیاهای دارویی زیادی رو بهمون نشون دادن و از خواصشون برامون گفتن. بعد از مدرسه به چند باغ اطراف روستا سرزدیم و با یکسری شگفتی توی باغات روبرو شدیم. در نهایت از مولوی و خانواده مهربونشون خداحافظی کردیم و عزم جاده کردیم.
ایشون درخت انبه تشریف دارن! البته هنوز نرسیده و دو سه ماهی زمان نیاز داره
دل کندن از این مردم واقعا سخت بود؛ اما به لطف تکنولوژی ارتباط ما با مردم این روستا ادامه پیدا کرد تا جویای احوال هم باشیم و این دوستی و مودت ما هنوز هم ادامه داره.
جاده رو گرفتیم و به سمت ایرانشهر ادامه مسیر دادیم.. در راه زیتون (میوه استوایی مخصوص جنوب شرق)، ترشی انبه و یکسری محصولات محلی رو از زنان روستایی کنار جاده خریدیم و به ایرانشهر رسیدیم. بعد از بازدید از قلعه ناصری به بازارچه پشت قلعه و محدوده کولی های شیرازی رفتیم. خرید لباس بلوچی و کفش استوک و مقداری خوراکی باعث شد تا توقف ما در ایرانشهر طولانی بشه؛ اما در نهایت جاده رو مستقیم و بدون توقف تا شهداد ادامه دادیم و آخر شب توی یکی از پارک های شهداد کمپ زدیم.
روز هفتم 96/1/12
صبح زود از خواب بیدار شدیم تا در خنکای هوا راهی کلوت های شهداد بشیم و دوباره تجدید خاطره ای با ستون های استوار و بدیع خاکی داشته باشیم.
تماشای منظره تخریب کلوت ها با ماشین های آفرودی واقعا رقت انگیز بود، به همین خاطر سعی کردیم مقداری دورتر از سایر گردشگران باشیم و جای بکرتری در کنار کلوت ها پیدا کنیم. در مسیر بازگشت صبحانه رو در کنار پارک نبکاها و در زیر سایه یکی از اون ها خوردیم و تا ناهار در یکی از رستوران های اطراف یزد بی توقف طی مسیر کردیم. باید تا قبل از غروب می رسیدیم به قم، پس پا رو گذاشتیم روی گاز و اومدیم سمت خونه هامون.توی تمام طول این مسیر لباس بلوچی بر تن داشتم و به نگاه متفاوت آدم ها عادت کرده بودم. در نهایت با تاریکی هوا در ترمینال قم از هم جدا شدیم و گروه سه نفره ای از ما با اتوبوس راهی تهران شد تا پرونده این سفر هم با خیل عظیمی از تجربه و خاطره بسته شود.
تماشای منظره تخریب کلوت ها با ماشین های آفرودی واقعا رقت انگیز بود، به همین خاطر سعی کردیم مقداری دورتر از سایر گردشگران باشیم و جای بکرتری در کنار کلوت ها پیدا کنیم. در مسیر بازگشت صبحانه رو در کنار پارک نبکاها و در زیر سایه یکی از اون ها خوردیم و تا ناهار در یکی از رستوران های اطراف یزد بی توقف طی مسیر کردیم. باید تا قبل از غروب می رسیدیم به قم، پس پا رو گذاشتیم روی گاز و اومدیم سمت خونه هامون.توی تمام طول این مسیر لباس بلوچی بر تن داشتم و به نگاه متفاوت آدم ها عادت کرده بودم. در نهایت با تاریکی هوا در ترمینال قم از هم جدا شدیم و گروه سه نفره ای از ما با اتوبوس راهی تهران شد تا پرونده این سفر هم با خیل عظیمی از تجربه و خاطره بسته شود.
دوست داری یه مقاله بنویسی
اگه فکر میکنی حرفی برای گفتن داری، میتونی یه مقاله کاربردی یا جذاب برای سایت بنویسی.