سفرنامه هیچ هایک به آذربایجان - مرداد 1396
آب و هوا در جمهوری آذربایجان کاملا متنوع هست و می شه این کشور رو به 11 ناحیه آب و هوایی، از مناطق خشک و کویری تا ساحل و جنگل و ارتفاعات تقسیم کرد. لذت تماشای این اقلیم های مختلف و کشف ناشناخته های جدید باعث شد تا ما هم برای دریافت ویزا اقدام کنیم.
زبان رسمی این کشور ترکی آذربایجانی که در کنار اون زبان روسی هم عمومیت داره و زبان های ارمنی، لزگی، کردی، تالشی و تاتی در بخش های مختلف جمهوری آذربایجان صحبت می شه.
چطور ویزای آذربایجان رو بگیریم؟
تا پیش از این شاید دشوارهایی برای دریافت ویزای آذربایجان وجود داشت اما از سال 2017 روند صدور روادید بین دو کشور تسهیل شد. به این ترتیب در صورتی که کارت اعتباری بین المللی داشته باشید، می تونید ویزای الکترونیک رو از طریق سایت سفارت آذربایجان دریافت کنید و بعد از سه روز ویزا به آدرس ایمیل شما ارسال خواهد شد.
برای دریافت ویزای آذربایجان نیاز هست که پاسپورت شما حداقل 6 ماه اعتبار داشته باشه، پاسپورتتون رو به همراه یک قطعه عکس اسکن کنید و از طریق سایت سفارت آذربایجان به صورت الکترونیکی ویزاتون رو دریافت کنید.
همینطور اگر کارت اعتباری بین المللی ندارید می تونید از طریق بخش «تماس با ما» باهامون تماس بگیرید تا در این زمینه کمکتون کنیم، همینطور آژانس های مسافرتی هم هستند که با دریافت مبلغ بالاتر برای شما ویزا دریافت می کنند.
ویزای آذربایجان شما طی سه روز کاری صادر می شه، 3 ماه اعتبار داره و توی این سه ماه می تونید به مدت 30 روز توی جمهوری آذربایجان اقامت داشته باشید.
در نظر داشته باشید با دریافت ویزای آذربایجان امکان ورود به منطقه قره باغ (Nagorno-Karabakh) که محل مناقشه دو کشور آذربایجان و ارمنستان هست رو نخواهید داشت.
و اما داستان سفر ما ...
برای سفر به آذربایجان بیشتر از 9 روز نتونسته بودیم مرخصی بگیریم، به همین دلیل زمان سفر کوتاه بود و باید فرصت ها رو غنیمت می شمردیم. همین تنگی وقت باعث شد تا فکر هیچ هایک از تهران رو از سرمون بیرون کنیم، یه اتوبوس شب رو از ترمینال غرب به مقصد آستارا گرفتیم تا صبح زود از مرز آستارا هیچ هایک رو شروع کنیم و عملا یک روزمون رو ذخیره کرده باشیم.
یکی از نکات مهم برای کار در سفر، خرید و فروش در نقاط مرزی هست که می تونه بخشی از هزینه های سفر شما رو تامین کنه. معمولا در صورتی که برخی اقلام (مثل سیگار، پوشاک، برند های خاصی از مواد خوراکی و یا حتی ارز ) بین دو تا کشور اختلاف قیمت داشته باشن، توی نقاط مرزی می تونید به میزان خاصی از این کالاها رو خریداری کنید و اون طرف مرز کالا رو به فروش برسونید.
این قانونی بود که توی مرز زمینی آستارا هم صدق می کرد، بعد از کمی پرس و جو متوجه شدیم که هر مسافر می تونه سه باکس سیگار با خودش حمل بکنه، ما هم درنگ نکردیم و سیگارها رو از یک جای مطمئن گرفتیم تا اون سمت مرز تحویل بدیم و پولمون رو بگیریم.
توی پایانه مرزی معطلی نسبتا زیادی برای مهر خروج از کشور داشتیم چون ساعت کاری پایانه مرزی آستارا 8 شروع می شه و زمان بیشتری هم برای پرداخت عوارض خروج از کشور از ما گرفته شد اما بالاخره مهر خروج رو زدیم و با عبور از روی پل رودخانه ارس، به گمرک آذربایجان رسیدیم. حالا تصور کنید که ما دو ماه پیش ارمنستان هم بودیم!
پل مرزی ایران و آذربایجان
*** اگر بریم ارمنستان، می تونیم بریم آذربایجان؟
این سوالیه که شاید بارها به اون برخورده باشید و هر بار جواب های متفاوتی هم به این سوال داده می شه.
به خاطر مناقشه بین دو کشور و جنگ قره باغ روابط دیپلماتیک ارمنستان و آذربایجان تیره و تار شده و این مناقشات روی مراودات گردشگری هم تاثیرگذاشته، توی سال های گذشته سخت گیری های بیشتری در این زمینه صورت می گرفت اما الان شرایط خیلی راحت تر شده. در گیت کنترل ورود آذربایجان، مامور آذری صفحات پاسپورت رو ورق زد اما وقتی مهر ارمنستان رو دید خیلی با لحن جدی از من پرسید ارمنستان رفته بودی؟ بعد هم با سوالات متعدد هدف از سفر، زمان سفر، شهرهایی که بودم و ... رو جویا شد. توی این مرحله تنها کافیه افسر پلیس رو قانع کنید که شما با هدف توریستی به ارمنستان رفته بودید و شما هیچ ربطی به مناقشه قره باغ ندارید! به همین سادگی.
با عبور از مرز سیگارها رو تحویل دادیم و بابت هر نفر 10 منات دریافت کردیم؛ یک گشت کوتاه پیاده توی شهر آستارای آذربایجان زدیم .
بعد از سه –چهار کیلومتر پیاده روی، اقای «سورت الله» اولین راننده ای بود که ما رو تا خروجی آستارای اذربایجان رسوند. «سورت الله» مهربون زمان شاه فارسی یاد گرفته بود و خیلی به سختی فارسی صحبت می کرد.
توی خروجی آستارا انتظار ما خیلی به درازا نکشید،آقا فرهاد، راننده کامیون اردبیلی بود که ما رو مستقیم تا باکو رسوند و توی مسیر از فرهنگ، آداب، رسوم، جاذبه ها، خاطرات و خلاصه همه زیر و بم آذربایجان برامون گفت. ناهار رو به پیشنهاد اقا فرهاد توی یه رستوران بین راهی به اسم «تبریز» خوردیم: ماهیچه به همراه سالاد و «اجیکا»
با عبور از جاده های افتضاح سالیان و لنکران بالاخره به اتوبان رسیدیم و بعد از ظهر بود که توی ورودی باکو از آقا فرهاد خداحافظی کردیم.
با اتوبوس خودمون رو به مرکز شهر رسوندیم و از اونجا با مترو به هاستلی رسیدیم که قبلا رزرو کرده بودیم. یه هاستل بزرگ و مرتب. با سقف های بلند و استایل خاص مبل ها که ما رو یاد کاخ گلستان و سعداباد می انداخت. بعد از کمی استراحت و گپ و گفت با اهالی هاستل زدیم بیرون تا غروب آفتاب دریای خزر و شب های پر هیجان باکو رو از دست ندیم.
"شبگردی در افواه رنگ و نور و شور نشاط باکو"
"موزه ادبیات باکو"
روز دوم بعد از یه دوش کوچیک، صبحانه لذیذ و گعده با هم اتاقی هامون توی هاستل، خیلی ضرب العجلی آماده شدیم تا تور پیاده روی رایگان باکو رو که از شب قبل رزرو کرده بودیم، از دست ندیم.
"تور پیاده روی باکو"
free walking tour ما از ایستگاه مترو شهر تاریخی و مجسمه خلاقانه «علی آقا واحد» شروع شد و با موزه کتابهای مینیاتوری، کوچه پس کوچه ها، مسجد و آثار شهر تاریخی، بقایای دیوارهای قلعه در کنار پرنده نگری و بازدید از ساختمان های مهم و تاثیرگذار آذربایجان ادامه پیدا کرد تا توی هر کدوم از بخش ها ما رو یک قدم به داستان ها و اسطوره های آذربایجان نزدیک تر کنه.
"تقابل بی پایان سنت و مدرنیته"
تور سه ساعته نهایتا در مقابل موزه ادبیات تموم شد و به دور همی صمیمی توی یکی از کافه های قدیمی شهر تبدیل شد، دور همی که باعث آشنایی با با «سرجیو» همسفر اسپانیایی مون شد.
برای ناهار به همراه سرجیو به یه رستوران سنتی آذری رفتیم و ساعتی رو با گپ و گفت و قدم زدن توی شهر سرگرم بودیم، اما تصمیم گرفته بودیم هاستلمون رو عوض کنیم و به یک هاستل ارزون تر توی همون حوالی مرکز شهر بریم، به همین خاطر سرجیو ما رو تا هاستل بدرقه کرد تا وسایلمون رو جا به جا کنیم.
بعد از استراحت برای غروب خودمون رو به بام باکو رسوندیم؛ چشم انداز فوق العاده غروب شهر با ویو دریای خزر در کنار اجرای موسیقی های محلی و مارش نظامی ما رو مدت ها به وجد آورده بود. از طریق بام باکو خودمون رو مستقیم به لب ساحل رسوندیم تا از تماشای طلوع ماه و شور و هیجان بلوار ساحلی محروم نشیم.
"برداشت پانوراما از غروب باکو "
امروز بعد از کلی پیاده روی هیچ کدوم از ما حوصله شام درست کردن نداشتیم، به همین خاطر زحمتش رو به دوش آشپزهای KFCانداختیم و نیمه های شب بود که در کمال خستگی به هاستل رسیدیم.
روز سوم
با طی کردن پروسه کش و قوس بعد از خواب، بیدار شدن، دوش گرفتن، صبحانه خوردن، جمع کردن وسایل و ... حدود ظهر بود که از هاستل بیرون اومدیم و مسیر رو چک کردیم تا با اتوبوس های شهری به خروجی باکو برای هیچ هایک بریم.
سومین هیچ هایک ما توی کشوری که هیچ هایک برای مردمانش تعریف نشده است هم به اون سختی که فکر می کردیم نبود. با گذشت حدود نیم ساعت با یه ماشین سواری چند کیلومتری از شهر فاصله گرفتیم و دوباره در کنار جاده سوار یک خودرو ون شدیم، خودرو ونی که مسافرکش بود اما ما رو مجانی سوار کرد. هر چقدر از باکو به سمت غرب بیشتر حرکت می کردیم، جنگل های متراکم و اقلیم متفاوت خودش رو بیشتر بهمون نشون می داد.
به خاطر بادهای وحشتناک و شرایط بد آب و هوایی در حومه باکو، امکان بازدید از گلفشان ها برامون میسر نشد، به همین خاطر تصمیم گرفتیم که خودمون رو به نقاط جنگلی آذربایجان نزدیک تر کنیم. توی شهر «شماخی» استراحت کوتاه و گشت مختصری داشتیم و در نهایت به پیشنهاد یکی از اهالی محلی توی دوراهی لاهیج از جاده اصلی جدا شدیم.
باز هم پیاده روی و هیچ هایک های تیکه تیکه در دل جاده بکر و جنگلی لاهیج برای رسیدن به روستا، طبیعت زیبا و سرسبز در کنار چشم اندازهای بدیع ما رو محو خودش کرده بود و دوست نداشتیم این 15 کیلومتر باقی مونده تموم بشه، به همین خاطر با وجود اینکه زمان زیادی تا غروب آفتاب نداشتیم اما دل رو زدیم به جاده و پیاده توی مسیرهای سربالایی و سرپائینی، تو دل طبیعت غرق شدیم. به صورت کاملا اتفاقی به چند خانواده عشایری در نزدیکی جاده برخورد کردیم، اول به چای با سمار ذغالی دعوت شدیم و بعد از اون به نون داغ و پنیر محلی و در نهایت بعد از آشنایی بیشتر به یک جای صاف و مناسب برای چادر زدن. قصد داشتیم شب کمپ رو توی لاهیج برپا کنیم اما مهربونی این مردم ما رو از ادامه مسیر منصرف کرد.
"نون تازه محلی، چای زغالی و پذیرایی عشایر آذری خستگی راه رو از تنمون بیرون آورد"
چادرمون رو نزدیکی یکی از چادرهای اون ها علم کردیم و به پیشنهاد بچه ها رفتیم تا گشتی توی اطراف بزنیم، باز هم گشت پیاده که با پیاده روی حدود 6 کیلومتری همراه بود و تا شب ادامه داشت. بچه ها خیلی اصرار داشتن تا «چورپه»رو ببینیم؛ ما هم معنی چورپه رو متوجه نمی شدیم اما به ذوق و هیجان اون ها احترام می ذاشتیم و دنبالشون به راه افتاده بودیم تا در نهایت به چورپه رسیدیم. یک پل معلق فلزی که از روی رودخونه عبور میکنه و به دل کوه های جنگلی می ره.
در کنار پل معلق در حال صحبت کردن بودیم که مسئول پل به زبان فارسی ولی با لهجه متفاوت و شیرین شروع به صحبت کرد. تعجب اولیه ما از فارسی صحبت کردن مردمان محلی اما خیلی به درازا نکشید. مردمان منطقه لاهیج از گذشته دور به زبان تاتی صحبت می کردند و شیعیان 12 امامی هستند، هنوز هم زبان تاتی بین این مردم رواج داره و اشعار و کلمات فارسی رو متوجه می شند.
روز چهارم
از داخل باکو یکسری خوراکی برای صبحونه خرید کرده بودیم، به همین خاطر امروز صبحونه مون رو با «عفت خانوم» مادر خانواده میزبان و بچه ها به اشتراک گذاشتیم و بعد از صبحونه در بین بدرقه گرم اهالی وسایلمون رو جمع کردیم و با یک هیچ هایک به سمت لاهیج رفتیم.
با وجود اونکه قسمتی از جاده کاملا تخریب شده و چند کیلومتر جاده خاکی فوق العاده نامناسب توی مسیر هست اما لاهیج به یک روستای زنده تاریخی و کاملا توریستی تبدیل شده؛ توی روز تورهای مختلفی از باکو و شهرهای اطراف مردم را با اتوبوس و مینی بوس برای تماشای لاهیج میارند.
وجود کلمات و عبارات مشترک بین تاتی و فارسی باعث شد تا اهالی روستا باهامون پارتی بازی کنند؛ یکی از اهالی روستا بلافاصله بعد از اینکه متوجه شد ما ایرانی هستیم آهنگ اندی رو از توی گوشی اش پخش کرد و بعد ما رو به خونه خودش دعوت کرد تا کنکجاوی ما برای علت صحبت کردن این خطه به زبان تاتی رو از زبون دختر تحصیل کرده اش بشنویم.
بعد از اون نماز رو توی مسجد لاهیج خوندیم، به حمام لاهیج سر زدیم و خودمون رو توی کوچه پس کوچه های روستا با مغازه های پرشمار صنایع دستی و عطاری گم کردیم. در نهایت به موزه لاهیج رفتیم تا آقا «معارف»، راهنمای موزه از تاریخ لاهیج و وجه اشتراک اون ها با مردم فارس برامون بیشتر بگه.
به محض خروج از روستا با یک هیچ هایک موفق به همراه یه خونواده آذری اومدیم تا اسماعیلیه، توی مسیر جاده سرسبز با جنگل های انبوه و منظره های بی نظیر اطراف ما رو محو خودش کرده بود.
بعد از اسماعیلیه و توی مسیر شهر «قبله» یک جای مناسب رو نشون کردیم و از ماشین پیاده شدیم تا ناهار رو توی دل جنگل و در کنار چشمه بخوریم، یه گوشه واسه خودمون آتیش روشن کردیم و مشغول اشپزی شدیم. بعد از ناهار و استراحت عصرگاهی، مسیر کوتاهمون رو به سمت دریاچه «نوهورگلو» ادامه دادیم.
نوهورگلو یک دریاچه بزرگ، وسط جنگل بود که کنار اون فضایی برای استراحت گردشگرها درست کرده بودند. همینطور یک رستوران و محیطی برای ماهگیری در کنار دریاچه تعبیه شده بود. دریاچه نوهورگلو فضای توریستی داشت، فضایی که با توجه به تعطیلات پایان هفته ابتدا یه مقدار توی ذوق می زد اما در ادامه به ما اجازه داد تا با توریست ها و شهروندای آذری صحبت کنیم و مثل همیشه با مردم محلی ارتباط بگیریم.
با غروب آفتاب کل اون محوطه خالی از آدم شد؛ تعدادی از گردشگرها در نزدیکی رستوران جمع شده بودند و به ساز و آواز مشغول بودند. ما هم از فرصت استفاده کردیم، توی تاریکی به سختی یه گوشه پیدا کردیم تا خونمون رو علم کنیم و مشغول آشپزی شدیم.
روز پنجم دوشنبه
صبح با صدای پارس سگ ها از خواب بیدار شدیم و بعد از طی کردن پروسه کش و قوس صبح گاهی، با میوه هایی که دیروز از لاهیج و اسماعیلی خریده بودیم یک outmilخوشمزه برای صبحونه درست کردیم. حالا ما بودیم و یه دریاچه بکر که هیچ کس دور و برش نبود و می تونستیم ساعتی از زیبایی های اون لذت ببریم.
حوالی ظهر بود که بالاخره از قشنگی های دریاچه نوهور گلو دل کندیم و به سمت «قبله» راه افتادیم، یک شهر سرسبز و توریستی با معماری زیبا و خیابان های منظم و تمیز. بعد از گشت و گذار کوتاه توی شهر، چنج کردن پول از بانک و خرید خوراکی های مورد نیاز برای آشپزی، خودمون رو با پای پیاده به ابتدای خروجی شهر رسوندیم.
این نیمه اذربایجان رو کاملا متفاوت از باکو درک کرده بودیم؛ اینجا بود که باید تصمیم می گرفتیم بریم سمت «گنجه» یا همین مسیر جنگلی رو تا «شکی» و روستاهای اطرافش ادامه بدیم، ابتدا یه مقدار مردد بودیم و از قبل هم هیچ برنامه ریزی خاصی انجام نداده بودیم، به همین خاطر با چند نفر از مردم محلی درباره جاذبه های مسیر مشورت کردیم، با یک سکه یک مناتی از تکنیک «شیر یا خط» کمک گرفتیم و در نهایت خودمون رو توی مسیر شکی پیدا کردیم، در حالی که داشتیم هیچ هایک می کردیم.
توی یک قسمت از مسیر با معنی واژه سختی در هیچ هایک های آذربایجان روبرو شدیم. قبلا مقاله هایی رو خونده بودم که هیچ هایک توی آذربایجان خیلی متفاوت و دشوار هست اما تا اینجای کار برای ما شرایط خیلی سخت نگذشته بود. اما امروز بعد از ظهر انتظار ما برای پیدا کردن ماشین در زیر آفتاب بی رحم به حدود یک ساعت و نیم رسید؛ در همین اثنا بود که دو تا دختر «بکپکر روسی» رو دیدیم، بکپکرهایی که از دیدن ما تعجب کرده بودن و با این جمله باب آشنایی رو با ما باز کردند: «هیچ تصوری از هیچهایکرهای ایرانی نداریم!»
ما هم که از انتظار کنار جاده خسته شده بودیم یه مقدار به خودمون استراحت دادیم و تصور اون ها رو نسبت به هیچ هایکرهای ایرانی تغییر دادیم . بعد از گفت و گوی کوتاه دوباره از هم جدا شدیم تا بتونیم راحت تر هیچ هایک کنیم. اما همین اتفاق انگار قفل جاده رو باز کرد، بعد از گذشت چند دقیقه یک خودرو برای ما توقف کرد و از اون جایی که دو تا جای خالی داشتیم، یه مقدار جلوتر دخترهای روس رو هم سوار کردیم تا هیچ هایک چهار نفره داشته باشیم؛ توی مسیر تا شکی یک ارتباط کلامی سه زبانه به زبون های روسی، انگلیسی و ترکی بین ما، راننده و دخترهای هیچ هایکر برقرار شده بود و هر کدوم سعی می کردیم منظور اون یکی رو برای دیگری ترجمه کنیم .
همسفرهای روس ما بعد از یک هفته کمپ توی جنگل نیاز به حمام داشتن، به همین خاطر توی مسیر یک هاستل رزرو کردن و توی شکی موندگار شدن، اما ما طبق معمول گشت کوتاهی توی شهر زدیم و سعی کردیم از محیط شهری فاصله بگیریم تا به جوامع روستایی بیشتر نزدیک بشیم.
از شهر «شکی» تا شهر «کاخ» با یه خانواده خارجی ساکن اذربایجان همسفرشدیم و توی راه از ایران و جاذبه های گردشگری اش براشون گفتیم. بعد از «کاخ» شهری به اسم «قم» وجود داشت که با یک راننده با عشق روستایی و ماشین فرسوده اش ادامه دادیم و دوباره یک چشمه در نزدیکی جاده و در مجاورت جنگل پیدا کردیم تا ناهارمون رو - هر چند دیرتر از موعد - بخوریم. باز هم آتیش کوچیکی به راه انداختیم و با لوبیاها سبزهایی که دخترهای هیچ هایکر بهمون هدیه داده بودن، املت لوبیا درست کردیم.
برای رفتن به زاگاتالا دو راه پیش رو داشتیم، مسیر جاده آسفالته و مسیر خاکی روستایی که طبیعتا زمان بیشتری می برد، اما این باعث نشد تا هیچ هایک توی جاده های خاکی و عبور از دل روستاها رو به چیز دیگه ای ترجیح بدیم.
با عبور از زاگاتالا با یکی –دو هیچ هایک موفق و البته فوق العاده سریع به «بالکن» رسیدیم. هنوز تا غروب آفتاب فرصت داشتیم و فرصت بود تا گشت و گذاری توی شهر بکنیم.
با عبور از کنار رستوران های محلی چنجه های آذربایجان بدجوری بهمون چشمک می زنند، ما هم درنگ نکردیم و شام رو توی یه کافه کوچیک محلی خوردیم. از شهر «بالکن» فاصله کمی تا مرز داشتیم، به همین خاطر با یک هیچ هایک به سمت مرز گرجستان رفتیم تا بتونیم شب رو در نزدیکی مرز و توی جنگل کمپ بزنیم.
برای مطالعه ادامه این سفرنامه با عنوان «سفرنامه هیچ هایک به گرجستان - مرداد 1396» می توانید به اینجا مراجعه کنید.
دوست داری یه مقاله بنویسی
اگه فکر میکنی حرفی برای گفتن داری، میتونی یه مقاله کاربردی یا جذاب برای سایت بنویسی.