سفرنامه هیچ هایک به ارمنستان خرداد 1396

اطلاعات کلی:

برنامه سفر رو خیلی کلی چیده بودیم: باید تا مرزنوردوز می رفتیم و از اونجا وارد ارمنستان می شدیم. بعد از دیدن ایروان و دریاچه سوان به سمت  گرجستان می رفتیم و بعد از عبور از تفلیس و باتومی و چند شهر بین راه، از طریق مرز سارپی وارد ترکیه می شدیم. دریای سیاه رو می گرفتیم و می رفتیم جلو؛ اگه زمان داشتیم تا استانبول می رفتیم و اگر وقت کم می آوردیم از ترابزون بر می گشتیم سمت مرز بازرگان و می اومدیم تهران

تصمیم داشتیم کل سفر رو به صورت هیچ هایک طی کنیم و اقامت رو هم در چادر، خونه مردم روستایی و یا کوچ سرفینگ سپری کنیم؛ بنابر این نیازی به هیچ بلیط و رزروی نداشتیم. تنها باید 15 –16 روز مرخصی می گرفتیم که اون هم با استفاده از «فن پیچ» برای هر دوی ما میسر شد :)

قبل از هر چیز نیاز به بیمه مسافرتی از اوجب واجبات بود؛ البته واقعا نمی دونم تا حالا آیا کسی تونسته از بیمه مسافرتی اش به خوبی استفاده کنه یا نه (تا الان تجربه های خیلی نا امید کننده ای از استفاده بیمه مسافرتی توی کشورهای مختلف از بکپکر ها شنیدم) اما در هر حالت نمی شه بیمه رو از اجزای سفر حذف کرد.

در ابتدای سفر چالش دو هفته با 200 دلار رو برای خودمون راه انداختیم؛ البته محض احتیاط مقداری دلار بیشتر همراه داشتیم اما قول دادیم که هر نفر بیشتر از 100 دلار خرج نکنیم. هر چند در انتهای سفر هزینه ما با احتساب بیمه مسافرتی، عوارض خروج از کشور و کلیه هزینه های خورد و خوراک، اقامت، رفت و آمد و ورودی ها حدود 54 دلار برای هر نفر شد و تونستیم به این چالش هم با موفقیت فائق بیایم :)

شب قبل از سفر کوله رو جمع کردیم، قرار بود 2 هفته این کوله رو دوشمون باشه بنابر این تا جایی که می شد کوله رو سبک بستیم. برای اولین بار توی کل کوله گردی های این سال ها یک ترازو کنار کوله گذاشتم و هر وسیله رو جداگونه وزن می کردم؛ مشکل درد کمر هم مزید بر علت شده بود که انتخاب وسایل سفر رو با دقت و وسواس بیشتری انجام بدم. یه دست لباس اضافه، یک پولار یا رین کاور، صابون و شامپوی سفری، کیسه خواب، چادر، زیرانداز،  ست ظروف مسافرتی به همراه چای و ادویه، دوتا کپسول و سرشعله، پاوربانک و دوربین کامپکت همه چیزی بود که با خودمون  حمل می کردیم با این وجود وزن کوله ها به حدود 8 کیلو رسیده بود!

چیزهای دم دستی توی یخچال هم همراهمون بود تا هم توی مدت که نیستیم خراب نشه و هم روز اول غذا برای خوردن داشته باشیم.

 

روز اول پنجشنبه 4خرداد96

برنامه اولیه ما این بود که تا شب به واسطه هیچ هایک خودمون رو از تهران برسونیم به جلفا، سیه رود یا نوردوز که بتونیم جمعه صبح از مرز رد بشیم. ساعت 7 صبح از خونه زدیم بیرون و با مترو خودمون رو رسوندیم به ایستگاه گلشهر کرج. پیاده تا سر آزادراه اومدیم و رسما سفر رو شروع کردیم. بعد از معطلی دو ساعته اول سفر، بالاخره اولین ماشین مارو سوار کرد یه راننده خاور اهل تاکستان به اسم آقا سعید  که توی راه حسابی  برامون از انواع انگور هایی که تاکستان داره گفت و خواص متفاوت اونها رو برامون دونه دونه برشمرد.

ما تا قزوین آقا سعید رو همراهی کردیم اما متاسفانه نمی تونستیم دعوتش به باغات انگور رو اجابت کنیم و باید طی مسیر می کردیم.  انتظار دوم ما کنار جاده چندان طولانی نشد؛ یه خودرو 206 با راننده ای مهربان اهل زنجان اما ساکن تهران. راننده 206 صاحب یک نانوایی فانتزی در غرب تهران بود  و البته عاشق ماهگیری! آقا مجتبی برامون از انواع ماهی ها گفت، از تجربیاتش در صید و داستان های مختلفی که برای صید ماهی در رودخونه و دریاچه و کمپ هاشون داشتن. ایشون ما رو به این فکر انداخت که تو سفرها یه لنسر سبک با خودمون ببریم.  ساعت حدودا 14 بود که قبل از زنجان از آقا مجتبی خداحافظی کردیم. لب آزادراه از  مواد غذایی که با خودمون برده بودیم، یه ناهار دم دستی آماده کردیم و خوردیم؛ سیب زمینی و تخم مرغ به همراه کاهو و سبزیجات. بلافاصله بعد از صرف غذا کنار جاده ایستادیم و در کمتر از چند دقیقه یک خودروی سمند برامون ایستاد. یک روحانی صندلی جلو نشسته بود و ما هم وسایلمون رو صندوق عقب خودرو گذاشتیم. بعد از سلام و احوال پرسی ازمون پرسیدن کجا می رید؟ ما هم مقصد و سفرمون رو گفتیم؛ حاج آقا به زبان ترکی به راننده یه چیزی گفت و دائم جملاتی رو تکرار می کرد. من با دقت گوش دادم که چی می گن، می خواستم ببینم می تونم با لغاتی که بلدم مچشون کنم یا نه.

بعد از چند دقیقه حاج آقا از ما پرسید اهل کجا هستید و ما هم شروع کردیم از خودمون و سبک سفرمون توضیح دادن؛ تشریح هیچ هایک و بک پکری برای یک روحانی در این سطح یکی از سخت ترین کارهای ممکن بود اما همه سعی خودم رو به کار بستم تا به بهترین نحو درباره سفرهامون توضیح بدم. بعد از چند دقیقه مکالمه دوباره به زبان ترکی حاج آقا با ناراحتی گفت چرا راستشو نمی گید؟ من مطمینم که شما ترک هستید و دارید می رید جلفا یه دو سه روزی به خانوده سر بزنید (با لهجه خیلیی غلیظ ترکی بخونید)

ما که خشکمون زده بود گفتیم نه، اینطوری نیست و این سبک سفر ما است اما حاج آقا که خیلی ناراحت شده بود مرغ براش یک پا داشت! با ناراحتی می گفت: شما دارید دروغ می گید که اینطوری سفر می کنید! مگه می شه؟ جوانان باید صداقت داشته باشند ! (خوانش با لهجه ترکی رو فراموش نکنید) من خودم سال ها معلم بودم، سال ها قاضی و بعد ها هم امام جمعه! من خودم می دونم قضیه چیه! به من بگید که شما از حکومت ناراضی هستید و حکومت نتوانسته برای شما امکان سفر کردن رو فراهم کنه؛ حالا هم می خواید دو سه روزی به خانواده تون در جلفا سر بزنید و برگردید تهران اما پول ندارید! چه جوری ممکنه یه نفر ساعت ها پیاده راه بره؟ نه، نه! اصلان این چیزها امکان ندارد. ای کاش دروغ نمی گفتید ....

کلنجار رفتن برای اقناع حاج آقا به در بسته خورد؛ بنابر این بعد از اینکه متوجه شدم حاج آقا امام جمعه یکی از شهرهای شمال غرب ایران هست سعی کردم با چند سوال مذهبی بحث رو عوض کنم اما هر چیزی که می گفتیم، از سوء ظن حاج آقا کم نمی شد.

ما: حاج آقا شرایط حج نیابتی چیه؟

حاج آقا: نگفتم شما دارید می رید خانوادتون رو توی جلفا ببینید! شما ترک هستید که شرایط حج نیابتی رو می پرسید مگرنه اگر فارس بودید که پول حج نداشتید.

ما: حاج آقا توی سجده آیه های سجده دار قرآن چیزی باید بگیم؟

حاج آقا خطاب به راننده : دیدی! دیدی گفتم این ها ترک هستن ...

بعد از ساعتی مطایبه و مزاح و خنده درباره روحانیون و البته سوء تفاهم های ادامه دار حاج آقا نسبت به ما، ایشون دوراهی خلخال پیاده شد و ما با راننده ماشین ادامه مسیر دادیم. بلافاصله بعد از خداحافظی حاج آقا صدای ضبط ماشین با آهنگ «امید جهان» شروع شد و تا خود مسیر ادامه داشت.

بستان آباد از راننده مهربانمون که یک ارتشی بود خداحافظی کردیم و دوباره کنار جاده در انتظار ایستادیم. یه پراید یک کم جلوتر سوارمون کرد که تا صوفیان (بعد از تبریز) می رفت. خانم راننده جلو بود و دخترشون عقب نشسته بود. تا صوفیان هزارتا سناریو چیدیم و با النا - دختر زیبای اون ها - بازی کردیم. خریدار می شدیم و النا بهمون تخفیف می داد. بچه می شدیم و النا مامانمون و ...

توی طول مسیر خانواده مهربون که هر دو در دستگاه های دولتی شاغل بودند چند بار از ما دعوت کردند تا فردا رو هم با اون ها بمونیم و در برنامه کوهپیمایی خانوادگی شرکت کنیم اما متاسفانه باز هم کمبود زمان اجازه توقف رو به ما نمی داد.

شهر صوفیان درست سر یک سه راهی قرار داره که تا مرند، تبریز و شبستر حدودا 35 کیلومتر فاصله داره.بعد از یک کمی خرید مواد اولیه برای شام شب، دوباره کمی تا خروجی شهر پیاده روی کردیم و منتظر ایستادیم.

از صوفیان تا مرند رو مهمون آقای کیانی سیم پیچ بودیم. آقای کیانی یک جوون فوق العاده بشاش، خوش رو و خوش مشرب بود که که کل طول مسیر رو به خوش و بش گذروندیم. بعد از رسیدن به مرند، آقا حسین ما رو برد داخل شهر تا هم یک گشتی توی مرند بزنیم و هم از قلعه مرند بازدید کنیم.بعد از پایان گشت کوتاه شهری توی مرند آقا حسین ما رو تا خروجی شهر رسوند و از مرند تا هادی شهر رو هم با یه راننده ماشین سنگین ادامه دادیم که کل مسیر صحبت ها در مورد انتخابات و شرایط سیاسی ایران گذشت.

نمایی از قلعه تاریخی مرند که متاسفانه به علت عدم رسیدگی در آستانه تخریب کامل و نابودی قرار دارد.



از هادی شهر تا جلفا هم میهمان یک پسر جوان بودیم که معلم زبان انگلیسی بود؛ می دونست هیچ هایک چی هست و کلی هم برامون انگلیسی –با لهجه نیتیو -  صحبت کرد. انقدر گرم صحبت شدیم که فراموش کردیم توی ورودی جلفا از ماشین پیاده بشیم. به همین جهت مجبور شدیم کمی پیاده روی کنیم اما بلافاصله یک آقای مسن با دو پسر بچه کوچک سوارمون کرد. پهلوانی که خودش کشتی گیر بود و از دخترش که خانم دکتر بود و ورزشکار برامون گفت. این خانواده هم قرار بود فردا توی یکی از ارتفاعات اون منطقه برای کوهنوردی برن و از ما برای پیوستن به گروه کوچکشون دعوت کرد که مثل بقیه موارد قبلی با پاسخ منفی ما روبرو شد.

ما قبلا جلفا اومده بودیم. شهر رو می شناختیم وکلی خاطره توش داشتیم. به همین جهت تا خروجی شهر از کنار بازارها پیاده اومدیم و یک بار دیگه گشتی کوتاه توی جلفا زدیم.

هوا کم کم در حال غروب بود؛ بعد از چند دقیقه انتظار در خروجی جلفا، یک آقایی برامون ایستاد. توضیح دادیم که ما هیچ هایکر هستیم و هزینه ای پرداخت نمی کنیم. با شوخی گفت خیلی زرنگید! هم سفر می کنید و هم پول نمی دید؟ همین شوخی اولی یک جرقه کوچک بود تا کل مسیر رو با هم به بگو بخند بگذرونیم. توی مسیر بازدید کوتاهی از یادمان سربازان مبارز ایران در مقابل روس ها داشتیم و تا راهداری سیه رود رو به ادامه بگو بخند هامون پرداختیم.

قبل از تاریکی هوا به پارک کوچک مقابل راهداری رسیدیم و در نزدیک رود ارس کمپ زدیم. جایی که سال گذشته هم یک بار در اونجا کمپ زده بودیم و البته خاطرات خوشی از کمپ اون شب داشتیم.

تا اینجای سفر روز خوبی رو پشت سر گذاشته بودیم، خوش شانس بودیم و به موقع به مقصد رسیدیم؛ با آدم های زیادی دوست شده بودیم و مهربون هایی مثل آقای کیانی که تا انتهای سفر جویای حالمون بودن و بعد ها به دوستای خوبی برای هم تبدیل شدیم.


 

 

روز دوم جمعه 5 خرداد 96

برنامه مون این بود که از مرز رد شیم و به سمت ایروان حرکت کنیم. احتمال می دادیم مجبور شیم شب رو توی کاپان یا گوریس بمونیم. ساعت 9 صبح بعد از کلی کش و قوسی که به بدن دادیم صبحانه رو روی آتیش منقل چادر کناری مون به پا کردیم و به سمت مرز نوردوز راه افتادیم. این تیکه از مسیر رو مهمون یه آقای حدودا 60 ساله بودیم که زمان جنگ به عنوان نیروی اطلاعات عملیات در عراق فعالیت می کرده و 6 ماه توی بصره زندگی کرده بود؛ در اون زمان هر روز گزارش زندگی مردم بصره رو نوشته و به ایران ارسال کرده بود و حالا هم فکر می کرد ما قراره همین کار رو توی سفرمون انجام بدیم :) این مرد مهربان خیلی اهل سفر بود و با ماشینش کلی سفر رفته بود اما توی همه این سال ها سرعتش هیچ وقت از 60 کیلومتر تجاوز نکرده بود. دنبال یه زن تحصیل کرده، تمیز و راننده می گشت برای پایه های سفرش و ...

یکی از ویژگی های هیچ هایک وارد شدن به دنیای آدم های دیگه است. آدم هایی که از زاویه های متفاوتی به زندگی نگاه می کنند و تا قبل از سوار شدن به ماشین اون ها نمی شه با زاویه نگاهشون آشنا شد. شنیدن داستان های مختلف از زندگی آدم ها، تجربه ها، شکست ها و شادی هاشون از تو به عنوان یک هیچ هایکر، آدم دیگری می سازه. آدمی که با گذشته تفاوت داره و خودت می تونی این تفاوت رو حس کنی.

مرز نوردوز با هم تبادل شماره کردیم و از ماشین پیاده شدیم؛ وارد سالن ترانزیت تمیز و منظم ایران شدیم.  عوارض خروج از کشور رو همونجا در باجه بانک ملی پرداخت کردیم و از خلوتی مرز استفاده کردیم تا خیلی ساده و راحت عبور کنیم. تنها نکته ای که باید مد نظر قرار می دادیم این بود که قرص های کدیین دار و داروهای ممنوعه همراهمون نباشه. همینطور روی بورد سالن ترانزیت یک سری شماره برای سفارت ایران در ارمنستان و مراکز اضطراری ارمنستان نصب شده که پیشنهاد می کنم حتما اون ها رو ذخیره کنید؛ توی سفر ممکنه به کارتون بیاد.



لیست داروهای غیر مجاز برای ورود به کشور ارمنستان


بعد از عبور از گیت و مهر خروج از کشور، مسیر کوتاهی رو از روی رود ارس به سمت سالن ترانزیت ارمنستان پیاده روی کردیم و با چک کردن چند باره پاسپورت و وسایل و خوردن مهر ورود به ارمنستان، وارد این کشور شدیم. هیچ هایک در نقطه های مرزی همیشه یکی از مشکلات سفرمون هست بنابر این باید مقداری پیاده می رفتیم تا خودمون رو توی مسیر جاده قرار بدیم و بتونیم از راننده تاکسی هایی که دوره مون می کنند، خلاص بشیم.




این پیاده روی ما یه مقدار بیش از حد طولانی شد و توی جاده خلوت مرزی چند کیلومتر ادامه پیدا کرد. در نهایت بعد از تلاش های زیادمون یک ماشین با دو سرنشین جوان ما رو سوار کرد و تا مقری (مغری) رسوند. ماشین ها در این قسمت کشور بسیار قدیمی و کهنه بودند؛ مثل ساختمون ها و ساختار شهری که هنوز از بقایای شوروی سابق هست. توی مقری هم مقداری پیاده روی کردیم تا یک راننده تاکسی به صورت داوطلبانه کنار جاده برامون ایستاد. توضیح دادیم که هیچ هایکر هستیم و او هم گفت ایراد نداره. راننده مهربان ما ارمنی، روسی و ترکی بلد بود و توی کل مسیر تلاش می کرد زیبایی های کشورش رو بهمون نشون بده و یا معرفی کنه.  

نکته دیگر برای سفر کردن این هست که قبل از وارد شدن به هر کشوری سعی کنید کلمات کلیدی اون زبون رو در بیارید و حفظ کنید؛ حتی می تونید کلمات رو جایی یادداشت کنید و در مواقع لزوم از اون ها برای ارتباط گرفتن با آدم ها استفاده کنید. شاید در ابتدا مقداری سخت به نظر برسه اما فوق العاده کاربردی هست و به شما توی سفر کردن با مردم محلی کمک می کنه. سلام کردن به اون ها به زبان محلی و لبخند و احوال پرسی های روزانه تاثیر متفاوتی روی آدم ها می گذاره به گرم شدن رابطه شما با مردم کمک می کنه.

راننده مهربان ما در هر پیچ و ارتفاع زیبا و چشم انداز های دیدنی جاده توقف می کرد تا ما به عکاسی بپردازیم. در مسیر هم کنار یکی از چشمه های فوق العاده ارمنستان ایستاد تا ما بطری های آب رو پر کنیم و از آب گوارای اون استفاده کنیم.

توضیح اینکه توی سرتاسر ارمنستان شما به مراتب و به کرات می تونید چشمه های آب معدنی رو پیدا کنید که از کنار جاده بیرون زدند و برای رفاه حال مردم شیرهایی در کنار اون ها تعبیه شده تا بتونید از آب خنک و گوارای این چشمه ها استفاده کنید؛ بنابر این توی ارمنستان مشکل خاصی برای آب آشامیدنی توی طبیعت و حتی شهرها نخواهید داشت چرا که آب معدنی رایگان و خنک همیشه در دسترس شما است.


نمونه ای از چشمه های آب معدنی در ارمنستان که در طول مسیر به وفور به چشم می خوره


مسیر پیچ در پیج ما از امتداد جنگ های قره داغ عبور می کرد و چشم اندازهای بدیعی رو در دل خودش پنهان کرده بود. تلاقی ابر و مه و جنگل و آسمان زیبای خدا در کنار جاده نه چندان هموار اما زیبای طول مسیر همه دست به دست هم داده بود تا ساعات خوبی رو سپری کنیم.

توضیح اینکه «زیست کره ارسباران» علاوه بر آن که تحت تأثیر اقلیم مدیترانه‌ای است، تحت تاثیر اقلیم ‌های خزری و قفقازی هم قرار دارد و به دلیل وجود اختلاف ارتفاع زیاد، از آب و هوا و اقلیم‌های متنوعی برخوردار است بنابر این در این مسیر از آذربایجان ایران تا سه راهی نخجوان می توانید در آن واحد آب و هوای متفاوت و اقلیم های مختلفی را مشاهده کنید.

شکل ظاهری و توزیع پوشش گیاهی ارسباران قانونمندی خاصی دارد، بدین ترتیب که دامنه‌های جنوبی اصولاً پوشیده از مرتع است و جنگل عمدتاً در دامنه‌های شمالی و بین ارتفاعات ۸۰۰متر تا حدود ۲۲۰متر مشاهده می‌شود و مناطقی با ارتفاع بیشتر از ۲۲۰۰متر و کمتر از ۸۰۰متر مرتعی است.

کاجاران (Kajaran) مقصد نهایی راننده تاکسی مهربان ما بود؛ با مقداری آجیل ایرانی از او تشکر کردیم و گشتی کوتاه و پیاده در کاجاران زدیم. خروجی شهر جلوی یک نانوایی محلی منتظر ماشین موندیم. آفتاب تند بود و خبری از ماشین نبود؛ ما هم پولی برای خرید چنج نکرده بودیم و زیر نگاه سنگین اهالی محلی مصرانه به انتظارمون برای ماشین ادامه داد. بالاخره یک خودروی فیات کهنه برامون ایستاد. اسم راننده والریک بود و صندلی عقب  خودرو رو کاملا درآورده بود. والریک با ماشینش و نحوه سیگار کشیدنش منو یاد یه ارمنی واقعی توی فیلما می انداخت! والریک مارو تا کاپان (Kapan) رسوند و در طول مسیر تلاش ما برای همصحبتی از ایما و اشاره گرفته تا کلماتی که بلد بودیم ادامه داشت.

کاپان از والریک خدا حافظی کردیم و در همون بدو ورود از طریق یکی از مردم محلی مقداری پول برای ناهار چنج کردیم. بعد گشت کوچکی توی مرکز شهر به یک رستوران نسبتا شیک در نزدیکی رودخانه رفتیم. منو ارمنی  و بدون قیمت بود و طبق انتظار گارسون ها انگلیسی هم بلد نبودند. از طریق عکس غذاها، یک غذای محلی (چیزی شبیه شاورمای مرغ) انتخاب کردیم و با نون محلی و سس خوش طعم داخل غذا، ناهارمون رو خوردیم.  یه گشتی توی شهر زدیم، مغازه ها رو دیدیم، پارک رفتیم. چندتا سوپر مارکت رفتیم. فقط برای اینکه روح ارمنستان رو لمس کرده باشیم و به مسیرمون ادامه دادیم.


نمایی از شهر کاپان ارمنستان
 
      نمایی از شهر کاپان ارمنستان

جایی که ایستاده بودیم تا خروجی شهر فاصله زیادی داشت، به همین جهت خیلی انتظار کشیدیم اما هیچ کس ما رو سوار نکرد که نکرد. بالاخره بعد از پیاده روی دو –سه کیلومتری به نقطه ای دورتر از مرکز شهر رفتیم و دوتا  جوون ما رو سوار کردن و تا ابتدای جاده گوریس رسوندند؛ بالاخره توی ارمنستان یک ماشین مدل بالا سوار شده بودیم و از این جهت به خودمون می بالیدیم. جوون ها کمی انگلیسی بلد بودن و ایران رو می شناختن. در طول مسیر سعی می کردن موسیقی کلاسیک بزارن و درباره موسیقی برامون توضیح بدن. معاشرت با اون ها لذت بخش بود اما کوتاه. از خودروی مدل بالا پیاده شدیم و در  خروجی شهر هر چقدر منتظر موندیم یا ماشینی رد نمی شد یا قبل از اینکه به ما برسه می پیچید توی یه فرعی! افتاب به شدت داغ بود و پیاده رفتن هم امکان نداشت. بعد از حدود 2 ساعت دیدیم سه تا تریلی با پلاک ایرانی دارن به سمتمون میان. حسین آقا راننده ترانزیت تهران-تفلیس بعد از تلاش ما برامون نگه داشت. تازه 6 ساعت بود که از کشور خارج شده بودیم ولی دیدن هموطنا و همزبون هامون حسابی بهمون چسبید. برای رسیدن به گوریس (Goris) چهل پیچ رو رد کردیم. جاده ای شبیه جاده چالوس، سرسبز تر و البته بی کیفیت تر. سر راه به رستوران ایرانیان سر زدیم. برای اخرین بار دستشویی ایرانی رفتیم! ارتفاع گرفتیم و ارتفاع کم کردیم و در همه این مسیر با حسین، راننده جوان و مهربان تهرانی خوش گفتیم و خوش شنیدیم و خندیدیم.  کوههای ارارات هم کم کم خودشون رو نشون می دادن اما زیبایی مرتع و دریاچه های بین مسیر اجازه نمی داد فعلا به آرارات فکر کنیم. البته اگر جاده های افتضاح و پر چاله و چوله بهمون اجازه تمرکز می داد.

حسین آقا و یکی از همکاراش به سمت تفلیس می رفتن و به ایروان نمی رسیدن ولی آقا حمید همکار دیگه اشون به سمت یکی از کشتارگاه های نزدیک ایروان می رفت؛ به همین جهت دو راهی سوان از حسین آقا جدا شدیم و اومدیم تا با قصه زندگی آقا حمید آشنا بشیم. آقا حمید برامون از واردات گوشت گوسفند گفت و داستان های راننده شدنش؛ از سلیمیانه و اربیل و مرند و تهران تا ایروان و تفلیس و گرجستان. سرعت حرکتمون با خودروی سنگین بسیار کند بود و جاده ها هم خراب؛ اما همصحبتی با راننده های خوب ترانزیت ایرانی انقدر شیرین بود که گذر زمان رو متوجه نشدیم. حدود ساعت 10 شب  بود که به سه راهی نخجوان رسیدیم. باید کمپ می زدیم. کمی از سوپیر مارکت برای شام و صبحانه فردا خرید کردیم و کنار یکی از پمپ بنزین های سه راهی نخجوان چادر زدیم. هنوز وسایل شام رو جمع نکرده بودیم که مسول پمپ بنزین اومد و گفت اینجا مار داره و بهتره روی زمین چادر نزنید. پسرک به ما کمک کرد تا با کمک الوار، سطحی چوبی رو روی یکی از بلندی های کنار پمپ بنزین آماده کنیم و ما هم چادر رو روی اون الوار تخت علم کردیم. در نهایت این تلاش صاحب پمپ بنزین ما رو به دوتا Ice Coffeeمهمون کرد و دومین شب سفر هم به پایان رسید.

 

 

روز سوم 6 خرداد 1396

بعد از صرف صبحانه چادر رو جمع کردیم و دل به جاده زدیم، با یک ماشین مستقیم تا ایروان هیچ هایک کردیم و  بالاخره به ایروان رسیدیم. با کمتر از دو کیلومتر پیاده روی خودمون رو به نزدیکترین ایستگاه مترو رسوندیم تا به میدان جمهوری بریم، البته توی مسیر به سوپرمارکت و چند فروشگاه سر زدیم و وسایل مورد نیازمون رو خریدیم. ایستگاه مترو وای فای رایگان داشت، ما هم نشستیم و به دوستان و خانواده هامون خبر دادیم و سرچ های اینترنتی مون رو تکمیل کردیم.

میدان جمهوری بیشتر بیضی شکل هست و در مركزش از سنگ مرمر درجه یک و براقی استفاده شده که حسابی چشم‌نوازه. تعمیرات انجام‌شده روی این میدان، اونو به یکی از قطب‌های اصلی گردشگری شهر تبدیل کرده که در بعدازظهرها و شب‌ها، حسابی شلوغ می‌شه.

سفرنامه ارمنستان

موزه تاریخ ارمنستان با معماری ارمنی اش، به میدان جمهوری نمای ویژه‌ای داده. پیشنهاد می کنم اگر می‌خواهید با تاریخ و فرهنگ ارمنستان آشنا بشید، حتما به این موزه سر بزنید.

پیاده به سمت خانه اپرا راه افتادیم. اطراف خانه اپرا رو پارک‌ها، كافی‌شاپ‌ها و مراكز خرید ایروان پوشوندند که به یکی از جاذبه های این شهر تبدیل شده . بیرون محوطه هم چند مجسمه از بزرگان موسیقی و اپرای ارمنستان مثل خاچاتوریان، ساخته شده که به فضا جذابیت خاصی داده.

نمی دونم بین ارمنستان و اتحادیه اروپا چه اتفاقی افتاده بود که زمان حضور ما ملت خیلی خوشحال بودن و بزن و برقص برپا بود، توی هر کوی و برزن پرچم اتحادیه اروپا برافراشته بود و صدای موسیقی به گوش می رسید.

ناهار رو توی رستوران «کاراس» خوردیم. شاورما و یک غذای محلی دیگه با گوشت مرغ رو امتحان کردیم که هر دو بی نظیر بودن؛  از اونجا پیاده به سمت بازار ورنیساج رفتیم. بازار روباز ورنیساج، یک بازار محلی است که معمولا آخر هفته‌ها و در نزدیکی میدان جمهوری تشکیل می‌شود. در این بازار انواع جواهرات، نقره‌جات، نقاشی‌ها، صنایع‌دستی و چیزهای دیگر به فروش می‌رسند. یه جایی شبیه پاساژ پروانه خودمون فقط روباز.

بعد خودمونو رسوندیم به کلیسای جامع سنت گریگور روشنگر. این كلیسا، اولین كلیسای مدرن ارمنستان است كه به مناسبت جشن گرفتن هزار و هفتصدمین سال مسیحیت در ارمنستان ساخته شد.



این کلیسا به‌خاطر ارتفاع ۵۴ متری‌اش معروف شده و بزرگترین کلیسای ارمنستان و قفقاز جنوبی حساب می‌شود.


کلیسای گریگور مقدس ارمنستان
 

از پارکی که کنار کلیسا بود با اتوبوس تا خروجی شهر اومدیم. توی اتوبوس هیچ کس نمی تونست انگلیسی حرف بزنه الا یه پسر بچه کوچولو که از همصحبتی با ما ذوق زده شده بود !

کنار جاده اصلی از راننده خواستیم ما رو پیاده کنه، ما هم در زیر نگاه سنگین چندین جفت چشم مسافرهای اتوبوس کنار اتوبان پیاده شدیم و محل مناسبی برای هیچ هایک پیدا کردیم، دو تا جوون دلیجانی در کمال خوش شانسی ما رو تا دریاچه سوان رسوندن. اونجا کنار دریاچه ایستاده بودیم و تو فکر پیدا کردن محل مناسبی برای کمپ بودیم که کاملا اتفاقی یک هیچ هایکر از کشور اسلواکی دیدیم، پیشنهاد دادیم که شب رو باهم بگذرونیم. به پیشنهاد دوست جدیدمون یه مقدار (حدود سه و نیم کیلومتر) پیاده رفتیم و توی جنگلی که نزدیک دریاچه بود کمپ زدیم. هوا خوب بود. چادرها رو به پا کردیم و من مشغول تهیه سوپ برای شام شدم. توی تهیه سوپم یه اشتباه اندازه گیری کردم و به جای یه لیتر آب، دو لیتر آب به سوپ اضافه کردم. هرچی هم می زدم سوپم از حالت آبی که توش ارد و ادویه حل شده در نمی یومد!

یهو ابرها اسمون رو گرفتن و یه تگرگ جانانه بارید، فاصله بین آفتابی بودن هوا و بارش تگرگ سنگین کمتر از 5 دقیقه بود؛ تگرگ های خیلی درشتی که به سرعت جنگل رو سفید پوش کردن، بعد از گذشت 10 دقیقه از بارش تگرگ وحشتناک از آسمون، از پناهگاه هامون بیرون اومدیم و با یک جنگل کاملا سپید پوش از تگرگ روبرو شدیم. حالا توی سرمای هوای کنار دریاچه به داشتن یک سوپ آبکی گرم افتخار می کردیم.

شب بی نهایت سرد بود و غیر قابل تصور. پاها توی کیسه خواب یخ زده بود. وقتی نصفه شب از دسشویی به خودم می پیچیدم، جرات نداشتم پاهای یخ زدمو از توی کیسه خواب دربیارم. با فکر کردن به گرمای 40 درجه تهران اون شب صبح شد.

 

 

روز چهارم چهارشنبه 7 خرداد

کمی آفتاب از لابه لای درختها روی چادر تابیده بود که بیدار شدیم. با خودم تکرار می کردم به جاده ایمان داشته باش! چادرها رو جمع کردیم و وسایل خیس از باران ها و تگرگ های دیشب رو زیر آفتاب پهن کردیم تا خشک بشن؛ صبحونه رو خوردیم و از دوست اسلواکیمون جدا شدیم تا مسیرمون رو به سمت شمال ارمنستان ادامه بدیم.

سفرنامه ارمنستان

توی مسیری که انتخاب کرده بودیم باید از دلیجان، ایجوان Ijevanو نویمبریان Noyemberyan می گذشتیم. هرچی بیشتر جلو می رفتیم طبیعت زیبای ارمنستان بیشتر خودشو نشون می داد.

 

کلیساهای ارمنستان

جنگلهای درهم تنیده، دشت های پر از گل، آسمان آبی و گه گداری ابری در آسمان که غلغه ای در دل ما ایجاد کرده بود.

بعد از یه دوراهی منتظر ماشین بودیم که یه ماشین یه کم عقبتر نگه داشت. راننده که یه جوون لاغر و قد بلند بود برامون یه نون تازه خونگی آورد. نون های ارمنستان نون باگت طور هس ولی مثلثی شکل مثل نون سنگک. کارتشو بهمون داد و گفت اگه باز هم به ایروان رفتیم بهش سر بزنیم. سرخوش از نان تازه و داغ محلی کنار جاده قدم زدیم و نون خوردیم !

جاده از کنار دریاچه مرزی Joghazمی گذشت و منظره های بسیار بدیعی رو رقم زده بود.

دریاچه Joghaz

اگه روی نقشه نگاه کنید توی ارمنستان و آذربایجان، منطقه هایی رو می بینید که جز خاک اون یکی کشور محسوب می شه. مثلا دو طرف روستای وسکپار Voskeparخاک اذربایجان محسوب می شه؛ یک جور در هم تنیدگی مرز هاست؛ مرزهایی که بر اثر قراردادهای وضعی خود ما انسان ها شکل گرفته و تنها همین خط های سیاه بد قواره روی نقشه است که ملیت ها و آدم ها رو از هم دور می کنه.


جاده ای مرزی ارمنستان

امروز جاده خلوت بود و البته مسیر ما یه مسیر خاص؛ به همین دلیل خیلی کنار جاده منتظر می موندیم تا یه ماشین ما رو سوار کنه؛ صد البته که پیاده روی زیادی رو هم با کوله در کنار جاده توی مسیرهای سربالایی و سرپائینی در دل جنگل ها بکر و بدیع خدا داشتیم که لذت سفر رو دو چندان می کرد و باعث می شد کمتر به نبود ماشین فکر کنیم.




بالاخره خیلی آهسته و پیوسته مسیر رو ادامه دادیم تا یک راننده کامیون دلش به حال ما سوخت و با این ماشین حدود 50 کیلومتر ادامه دادیم تا به Koghbرسیدیم، یه روستای کوچیک با یه پادگان نظامی بزرگ و یه کلیسا که روی کوه ساخته شده و به روستا مشرف هست.

دوستمون شب قبل گفته بود که غذاهای پرکالری و کم حجم مثل حلوا شکری می خره. توی کقب رفتیم توی سوپر مارکت، یه چیزی شبیه حلوا شکری دیدیم، مغازه دار گفت حلوا! ما هم یه بسته کوچیکشو خریدیم و راه افتادیم. اخرین ماشین ارمنی ما رو دقیقا لب مرز پیاده کرد. اصلا تصور نمی کردیم بعد از اون همه سختی، آخرین هیچ هایکمون انقدر راحت باشه و درست در نقطه مرزی از ماشین پیاده بشیم. گذشتن از مرز زیاد وقت نگرفت، مهر ورود رو زدیم و حالا وارد خاک گرجستان شده بودیم.

* برای مطالعه ادامه سفرنامه در کشور گرجستان می تونید به این اینجا مراجعه کنید.

Waves Waves Waves

دوست داری یه مقاله بنویسی

اگه فکر می‌کنی حرفی برای گفتن داری، می‌تونی یه مقاله کاربردی یا جذاب برای سایت بنویسی.