سفرنامه هیچ هایک به ترکیه - خرداد 1396
* برای مطالعه قسمت اول این سفرنامه با عنوان «سفرنامه هیچ هایک به ارمنستان» به اینجا مراجعه کنید.
اطلاعات کلی:
برنامه سفر رو خیلی کلی چیده بودیم: باید تا مرزنوردوز می رفتیم و از اونجا وارد ارمنستان می شدیم. بعد از دیدن ایروان و دریاچه سوان به سمت گرجستان می رفتیم و بعد از عبور از تفلیس و باتومی و چند شهر بین راه، از طریق مرز سارپی وارد ترکیه می شدیم. دریای سیاه رو می گرفتیم و می رفتیم جلو؛ اگه زمان داشتیم تا استانبول می رفتیم و اگر وقت کم می آوردیم از ترابزون بر می گشتیم سمت مرز بازرگان و می اومدیم تهران
تصمیم داشتیم کل سفر رو به صورت هیچ هایک طی کنیم و اقامت رو هم در چادر، خونه مردم روستایی و یا کوچ سرفینگ سپری کنیم؛ بنابر این نیازی به هیچ بلیط و رزروی نداشتیم. تنها باید 15 –16 روز مرخصی می گرفتیم که اون هم با استفاده از «فن پیچ» برای هر دوی ما میسر شد :)
قبل از هر چیز نیاز به بیمه مسافرتی از اوجب واجبات بود؛ البته واقعا نمی دونم تا حالا آیا کسی تونسته از بیمه مسافرتی اش به خوبی استفاده کنه یا نه (تا الان تجربه های خیلی نا امید کننده ای از استفاده بیمه مسافرتی توی کشورهای مختلف از بکپکر ها شنیدم) اما در هر حالت نمی شه بیمه رو از اجزای سفر حذف کرد.
در ابتدای سفر چالش دو هفته با 200 دلار رو برای خودمون راه انداختیم؛ البته محض احتیاط مقداری دلار بیشتر همراه داشتیم اما قول دادیم که هر نفر بیشتر از 100 دلار خرج نکنیم. هر چند در انتهای سفر هزینه ما با احتساب بیمه مسافرتی، عوارض خروج از کشور و کلیه هزینه های خورد و خوراک، اقامت، رفت و آمد و ورودی ها حدود 54 دلار برای هر نفر شد و تونستیم به این چالش هم با موفقیت فائق بیایم :)
شب قبل از سفر کوله رو جمع کردیم، قرار بود 2 هفته این کوله رو دوشمون باشه بنابر این تا جایی که می شد کوله رو سبک بستیم. برای اولین بار توی کل کوله گردی های این سال ها یک ترازو کنار کوله گذاشتم و هر وسیله رو جداگونه وزن می کردم؛ مشکل درد کمر هم مزید بر علت شده بود که انتخاب وسایل سفر رو با دقت و وسواس بیشتری انجام بدم. یه دست لباس اضافه، یک پولار یا رین کاور، صابون و شامپوی سفری، کیسه خواب، چادر، زیرانداز، ست ظروف مسافرتی به همراه چای و ادویه، دوتا کپسول و سرشعله، پاوربانک و دوربین کامپکت همه چیزی بود که با خودمون حمل می کردیم .
ورود به خاک ترکیه
پاهام بخاطر پیاده روی زیاد ورم کرده بود ، اما خداروشکر بلافاصله پس از خروج از مسجد اولین کامیونی که براش دست تکون دادیم ما رو سوار کرد، درکمتر از یک دقیقه! این یعنی ما وارد کشوری شدیم که بهش لقب بهشت هیچ هایکر ها رو میدن!
وقتی به گورله رسیدیم توی جاده اصلی از ماشین پیاده شدیم. هاستمون یه فضای دلی لب دریا درست کرده بود که هر وقت می خواست می تونست بیاد اونجا کمپ بزنه و شنا کنه. دقایقی رو توی مخفیگاه دنج هاست ترکمون کنار دریای سیاه موندیم و از منظره لذت بردیم، بعد مستقیم به اون سمت خیابون رفتیم تا توی خونه اش استراحت کنیم.
خواهرزاده «گزگین» شام برامون فاصولیه درست کرد. غذایی شبیه خوراک لوبیا خودمون ولی با گوشت. ما هم براش سالاد شیرازی درست کردیم و یک شام ترکیبی ایرانی –ترکی رو دور هم خوردیم. بعد از شام فرصت خوبی بود تا از هر دری باهم حرف بزدیم؛ از سفرها به آسیا و اروپا و آفریقا تا باشگاه موتورسواری خودش و پسرش در استانبول و ... انقدر پرحرفی کردیم که به خودمون اومدیم ودیدیم شب از نیمه گذشته ولی لذت مرور خاطرات همسفر و همصحبت خوبی مثل «گزگین» اجازه نمی ده گذر زمان خودش رو نشون بده.
روز دهم شنبه 13 خرداد
صبح زود زدیم به جاده که به موقع بتونیم به مقصد بعدیمون یعنی شهر دوزجه (Düzce) برسیم. هیچ هایک های اول با ماشین سنگین خیلی از ما زمان و انرژی گرفت اما مناظر دریای سیاه بهمون اجازه نمی داد گذر زمان رو متوجه بشیم.
حوالی ظهر تازه به هوزا (Havza) رسیده بودیم، برای همین توی یک پمپ بنزین بین راهی از ماشین پیاده شدیم تا هم ناهار بخوریم و هم بتونیم شانسمون رو برای هیچ هایک با ماشین سواری امتحان کنیم. کنار پمپ بنزین چند تا آلاچیق تعبیه شده بود که اونجا کپسولمون رو آتیش کردیم و شروع کردیم به پخت و پز. بعد از کمی استراحت دوباره زدیم به جاده.
توی اونی تلاش یه خودروی یه ون برامون نگه داشت؛ وقتی سوار شدیم راننده و دوستش شروع کردن تند تند به سوال پرسیدن اما ما گفتیم که ترکی بلد نیستیم. گیر داده بودن که یکی از ما ترک هست و باز سوالاشونو رگباری می پرسیدن!
بالاخره تونستیم متقاعدشون کنیم که شمرده تر حرف بزنن تا جواب بدیم. متوجه شدیم می پرسن شما که پول ندارید از کجا میارید بخورید؟! فکر کرده بودن ما بدبخت و بی نواییم! با ایما و اشاره براشون توضیح دادیم که هیچهایک و بکپکری یعنی چی (ولی انتقال مفهوم توی این مکالمه یکی از سخت ترین کارهای ممکن توی سفر بود!!)
توی مسیر از کنار کلی ماشین های ترانزیت ایرانی، بایک توریست و سایکل توریست عبور کردیم و سر یه دوراهی از خودروی ون خداحافظی کردیم تا به مسیرمون ادامه بدیم و اون ها هم به شهرشون برن. بعد از کمی انتظار یک پسر جوان ما رو سوار خودرو فیاتش کرد، ما هم سرمست از اینکه ماشین مدل بالا هیچ زده بودیم و مهم تر از اون این ماشین مستقیم تا استانبول می رفت، از پشت پنجره محو منظره های اطراف شدیم. یهو با ایما و اشاره دوستم به خودم اومدم و دیدم کیلومتر شمار ماشین روی 210 کیلومتر هست!
راننده ما یک مرد 35 ساله با 4 تا بچه بود که خونواده اش ساکن صربستان بودند. نماز عصر رو توی مسجد یک روستای بین راه خوندیم و تا افطار مستقیم و بی توقف با سرعت بالای 200 کیلومتر به سمت استانبول پیش رفتیم.
برای اقامتمون توی دوزجه از طریق سایت کوچسرفینگ یک هاست گرفته بودیم. راننده جوان ما تلفنی با هاستمون صحبت کرد و قرار شد ما رو یه جایی پیاده کنه و لوکیشنمون رو برای هاستمون بفرسته. ورودی شهر، سر یه چهارراه پیاده شدیم و حدود نیم ساعتی منتظر شدیم اما خبری از هاستمون نبود. تقریبا ساعت 10 شب بود، ما نه اینترنت داشتیم، نه از زمان ورود به خاک ترکیه پولی چنج کرده بودیم و نه آدرس هاستمون رو داشتیم. از چند تا جوون خواهش کردیم به هاستمون زنگ بزنن، گویا لوکیشنی که راننده فرستاده بوده خیلی دقیق نبوده و بالاخره با تلاش فراوان هاستمون مارو پیدا کرد.
«لونت» (هاست امشب ما) یک جوون کرد دوست داشتنی بود که توی دانشگاه دوزجه کار می کرد. در بین صحبت ها از سفر و کار و زندگی، با هیجان بهمون گفت عاشق یه خواننده ایرانی هست به اسم "محسن نامجو"!! یه کلکسیون کامل از آهنگ های نامجو داشت و همشونو حفظ بود با اینکه اصلا نمی فهمید چی میگه.
اون شب تا صبح در مورد محسن نامجو، سینمای ایران، رویاهامون و تنهایی ادمیزاد با همه شلوغی دوروبرش حرف زدیم. با اینکه فقط چندساعت بود لونت رو میشناخیتم ولی انگار سالها باهم بودیم.
فردا صبح بعد از یه گشت کوتاه از هاستمون خداحافظی کردیم و به سمت #استانبول راه افتادیم؛ با مهربونی یک راننده اتوبوس به کنار جاده اومدیم و دل رو به جاده سپردیم تا ببینیم برای امروز چه چیزی تو چنته داره.
برای استانبول هم از طریق #کوچسرفینگ هاست پیدا کرده بودیم. قرارمون جلو یه فروشگاه بود ولی هرچی منتظر موندیم هاستمون نیومد. باهاش تماس گرفتیم ولی جواب نداد! فروشگاه خیلی بزرگ بود و درهای زیادی داشت. اول فکر کردیم ممکنه اومده باشه و ما رو پیدا نکرده باشه ولی بعد از حدود دو ساعت و نیم انتظار و جست و جو جلوی درب های مختلف دیگه مطمئن شدیم هاستمون پشیمون شده و جواب هیچ تلفنی رو نمی ده!!
استانبول شهر نسبتا گرونی هست، در عین حال که وجه مشابهت های زیادی بین ما وجود داره اما نمی شه از افتراق ها چشم پوشید.
توی مساجد استانبول ورودی توریست ها از ورودی نمازگذاران جدا شده، به این ترتیب در عین حال که بازدید توریست ها از اماکن مذهبی امکان پذیر بود، مزاحمتی برای نمازگزاران ایجاد نمی شد.
"مسجد سلطان احمد استانبول"
"ایاصوفیه استانبول"
از صبح نقشه رو دستمون گرفتیم و کلی توی شهر قدم زدیم، بافت تاریخی شهر در کنار مساجد و جاذبه های گردشگری استانبول رو تا اونجای که مقدور بود بازدید کردیم و برای غروب خودمون رو به ساحل بشیکتاش رسوندیم. توی یه پارک افطاری توزیع می کردن، این بار به همه مردم و نه تنها آواره ها؛ ما هم سرخوش از این همه زیبایی نشستیم لب دریا و روزه خودمون رو باز کردیم!
با تاریکی شب خودمون رو به میدان تکسیم رسوندیم؛ جایی که باید اون رو نبض تپنده نه تنها استانبول، بلکه کل ترکیه دونست؛ اجرای گروه موسیقی محلی، نمایشگاه صنایع دستی و شب گردی در خیابون استقلال و کوچه پس کوچه های استانبول پایان بخش امروز بود.
سوار ماشین دیگه ای شدیم. دیگه انقد ترکی یاد گرفته بودیم که خودمون رو معرفی کنیم و از کار و زندگیمون برای راننده بگیم. وقتی برای ناهار نگه داشت، راننده بهمون اجازه نداد بریم سراغ وسایل پخت و پزمون و ما رو به یه خوراک سبزیجات خیلی خوشمزه مهمون کرد، یکی از موهبت های هیچهایک اینه که می تونی از مزایای ویژه ای که برای راننده ها تو رستوران های بین راهی قایل هستن استفاده کنی و چه می چسبه این عزت و احترام!
راه زیادی داشتیم و باید سریع به سمت ایران برمیگشتیم تا به موقع به کار و زندگیمون برسیم. سریع از دریاچه محل کمپمون بازدید کردیم و قبل از ظهر بود که سوار یه ماشین سواری به سمت دوغوبایزید بودیم. راننده خیلی اهل سفر بود و با تب و تاب خاصی از امپریالیسم و سوسالیسم و کمونیستم و ... صحبت می کرد. من چشمامو بستم و کمی خوابیدم یهو دوستم بیدارم کرد و گفت ایران حمله تروریستی شده! دوستم که توی اخبار رادیو کلمات ایران و تروریست و پلیس و ... رو شنیده بوده از راننده گوشی شو گرفته بود و خبرگزاری های ایرانی رو چک کرده بود، هیچ چیزی بدتر از این نیس که دور از وطن باشی و بفهمی اونجا اتفاق بدی افتاده.
تا نزدیک غروب چند ماشین سواری دیگه شامل یک راننده سوری علوی، زوج جوان عاشق و ... سوار شدیم تا در نهایت به آماسیا رسیدیم و کمی استراحت کردیم.
باز سوار یه ماشین سنگین شدیم و به مسیرمون ادامه دادیم. نزدیکای غروب توی جاده جلومون رو گرفتن و باز هم بهمون افطاری دادن!
" تخلیه بار ماشین برای پنجرگیری"
"قله آرارات بزرگ در نزدیکی مرز ترکیه و ایران"
وارد ایران شدیم و با تاکسی (البته به صورت هیچ هایک) تا ماکو اومدیم. لب جاده وایساده بودیم که یه ماشین از جلومون رد شد و بچه کوچیکشون به زبون انگلیسی با ما سلام و علیک کرد؛ سوار یه ماشین دیگه شدیم و به سمت تبریز حرکت می کردیم که دوباره همون ماشین کنارمون اومد و ازمون دعوت کردن بریم باغشون. ما ازشون تشکر کردیم ولی راننده گفت شما برید من میارمشون!! چند دقیقه بعد در دم باغشون بودیم! فرصت زیادی نداشتیم اما نمی شد از این خانواده مهربون به راحتی ها جدا شد، به یه مقدار میوه چینی و گپ و گفت اکتفا کردیم و مسیر رو ادامه دادیم. توی همین اثنا یه ماشین شاسی بلند توی جایی که اصلا تصورش رو نمی کردیم برامون نگه داشت و گفت مقصدش تهران هس! دو تا کوچه بالاتر از خونه مون! عجب شانسی! ساعت 9 نشده بود که به تهران رسیدیم؛ حتی انقدر فرصت داشتیم که جشن حسن ختام سفر رو توی یکی از رستوران های شهر برپا کنیم.
دوست داری یه مقاله بنویسی
اگه فکر میکنی حرفی برای گفتن داری، میتونی یه مقاله کاربردی یا جذاب برای سایت بنویسی.