سفرنامه هیچ هایک به ترکیه - خرداد 1396

* برای مطالعه قسمت اول این سفرنامه با عنوان «سفرنامه هیچ هایک به ارمنستان» به اینجا مراجعه کنید.

* برای مطالعه قسمت دوم این سفرنامه با عنوان «سفرنامه هیچ هایک به گرجستان» به اینجا مراجعه کنید.

 


اطلاعات کلی:

برنامه سفر رو خیلی کلی چیده بودیم: باید تا مرزنوردوز می رفتیم و از اونجا وارد ارمنستان می شدیم. بعد از دیدن ایروان و دریاچه سوان به سمت  گرجستان می رفتیم و بعد از عبور از تفلیس و باتومی و چند شهر بین راه، از طریق مرز سارپی وارد ترکیه می شدیم. دریای سیاه رو می گرفتیم و می رفتیم جلو؛ اگه زمان داشتیم تا استانبول می رفتیم و اگر وقت کم می آوردیم از ترابزون بر می گشتیم سمت مرز بازرگان و می اومدیم تهران

تصمیم داشتیم کل سفر رو به صورت هیچ هایک طی کنیم و اقامت رو هم در چادر، خونه مردم روستایی و یا کوچ سرفینگ سپری کنیم؛ بنابر این نیازی به هیچ بلیط و رزروی نداشتیم. تنها باید 15 –16 روز مرخصی می گرفتیم که اون هم با استفاده از «فن پیچ» برای هر دوی ما میسر شد :)

قبل از هر چیز نیاز به بیمه مسافرتی از اوجب واجبات بود؛ البته واقعا نمی دونم تا حالا آیا کسی تونسته از بیمه مسافرتی اش به خوبی استفاده کنه یا نه (تا الان تجربه های خیلی نا امید کننده ای از استفاده بیمه مسافرتی توی کشورهای مختلف از بکپکر ها شنیدم) اما در هر حالت نمی شه بیمه رو از اجزای سفر حذف کرد.

در ابتدای سفر چالش دو هفته با 200 دلار رو برای خودمون راه انداختیم؛ البته محض احتیاط مقداری دلار بیشتر همراه داشتیم اما قول دادیم که هر نفر بیشتر از 100 دلار خرج نکنیم. هر چند در انتهای سفر هزینه ما با احتساب بیمه مسافرتی، عوارض خروج از کشور و کلیه هزینه های خورد و خوراک، اقامت، رفت و آمد و ورودی ها حدود 54 دلار برای هر نفر شد و تونستیم به این چالش هم با موفقیت فائق بیایم :)

شب قبل از سفر کوله رو جمع کردیم، قرار بود 2 هفته این کوله رو دوشمون باشه بنابر این تا جایی که می شد کوله رو سبک بستیم. برای اولین بار توی کل کوله گردی های این سال ها یک ترازو کنار کوله گذاشتم و هر وسیله رو جداگونه وزن می کردم؛ مشکل درد کمر هم مزید بر علت شده بود که انتخاب وسایل سفر رو با دقت و وسواس بیشتری انجام بدم. یه دست لباس اضافه، یک پولار یا رین کاور، صابون و شامپوی سفری، کیسه خواب، چادر، زیرانداز،  ست ظروف مسافرتی به همراه چای و ادویه، دوتا کپسول و سرشعله، پاوربانک و دوربین کامپکت همه چیزی بود که با خودمون  حمل می کردیم .

 


ورود به خاک ترکیه

 لب مرز جلو یکی از مغازه های Duty_Freeملت جمع شده بودن و توی سر و کله هم می زدن برای سیگار!! گویا این طرف در گرجستان قیمت سیگار خیلی کمتر از ترکیه بود. یه کم جلوتر دسشویی حسابی شلوغ بود؛ چرا؟ کنجکاوی باعث شد تا خودمون رو توی صف دستشویی جا بزنیم اما بعد از گذشت چند ثانیه متوجه شدیم همه مشغول جا سازی سیگار ها توی قسمت های مختلف لباسشون بودن!
یه کم جلوتر بعد از نقاله، کنار پلیس ترک، یه کپه از باکس های اضافی سیگار بود که از مردم گرفته بودن. گویا هر نفر فقط اجازه ورود یک باکس سیگار رو داره و انبوهی از سیگارهایی که حالا قاچاق محسوب می شدن، در کنار گیت پلیس تل انبار شده بود. بلافاصله بعد از مرزبانی، یه مسجد بود، این یعنی به یه کشور مسلمون وارد شده بودیم. با خیال راحت وارد مسجد شدیم، نماز خوندیم و برای دقایقی استراحت کردیم.

پاهام بخاطر پیاده روی زیاد ورم کرده بود ، اما خداروشکر بلافاصله پس از خروج از مسجد اولین کامیونی که براش دست تکون دادیم ما رو سوار کرد، درکمتر از یک دقیقه! این یعنی ما وارد کشوری شدیم که بهش لقب بهشت هیچ هایکر ها رو میدن!

جاده ترابزون ترکیه
 
از طریق سایت  کوچ سرفینگ، با یه آقای  بایکتوریست (گردشگر هایی که با موتورسیکلت سفر می کنند) آشنا شدیم که خونه اش Göreleبود. قرار شد وقتی وارد ترکیه شدیم، شماره موبایلشو بدیم به راننده تا بهش زنگ بزنه و باهاش هماهنگ بشه که کجا پیادمون کنه.
 
راننده گفت مسیر من اونجا نیس ولی با یکی از دوستاش هماهنگ کرد تا ما رو برسونه. راننده و هاستمون هماهنگ کردن که توی یه مجتمع استراحت بین راهی همدیگرو ببینیم. راننده عربی و ترکی و کردی بلد بود. من هم با ترکیبی از همه این زبونها باهاش صحبت می کردم و جدی ترین مسایل منطقه خاور میانه تا اقتصاد ترکیه و اتحادیه اروپا رو توی مسیر تجزیه و تحلیل کردیم.

 
یه طرف جاده دریای سیاه بود و یک طرف به کوه و جنگل منتهی می شد، نم نم بارون، مقدم ما رو به ترکیه گرامی می داشت و هم صحبتی با راننده لذت سفر رو دو چندان کرد. ترکیب منظره عالی، هوای خوب و همسفرهای دوست داشتنی یعنی بهترین گنجینه دنیا. ولی دریای سیاه واقعا سیاه نبودا! گولمون زده بودن.

دریای سیاه ترکیه

وقتی به گورله رسیدیم توی جاده اصلی از ماشین پیاده شدیم. هاستمون یه فضای دلی لب دریا درست کرده بود که هر وقت می خواست می تونست بیاد اونجا کمپ بزنه و شنا کنه. دقایقی رو توی مخفیگاه دنج هاست ترکمون کنار دریای سیاه موندیم و از منظره لذت بردیم، بعد مستقیم به اون سمت خیابون رفتیم تا توی خونه اش استراحت کنیم.
 

خواهرزاده «گزگین» شام برامون فاصولیه درست کرد. غذایی شبیه خوراک لوبیا خودمون ولی با گوشت. ما هم براش سالاد شیرازی درست کردیم و یک شام ترکیبی ایرانی –ترکی رو دور هم خوردیم.  بعد از شام فرصت خوبی بود تا از هر دری باهم حرف بزدیم؛ از سفرها به آسیا و اروپا و آفریقا تا باشگاه موتورسواری خودش و پسرش در استانبول و ... انقدر پرحرفی کردیم که به خودمون اومدیم ودیدیم شب از نیمه گذشته ولی لذت مرور خاطرات همسفر و همصحبت خوبی مثل «گزگین» اجازه نمی ده گذر زمان خودش رو نشون بده.
 

روز دهم شنبه 13 خرداد

صبح زود زدیم به جاده که به موقع بتونیم به مقصد بعدیمون یعنی شهر دوزجه (Düzce) برسیم. هیچ هایک های اول با ماشین سنگین خیلی از ما زمان و انرژی گرفت اما مناظر دریای سیاه بهمون اجازه نمی داد گذر زمان رو متوجه بشیم.

هیچ هایک در ترکیه
 

حوالی ظهر تازه به هوزا (Havza) رسیده بودیم، برای همین توی یک پمپ بنزین بین راهی از ماشین پیاده شدیم تا هم ناهار بخوریم و هم بتونیم شانسمون رو برای هیچ هایک با ماشین سواری امتحان کنیم. کنار پمپ بنزین چند تا آلاچیق تعبیه شده بود که اونجا کپسولمون رو آتیش کردیم و شروع کردیم به پخت و پز. بعد از کمی استراحت دوباره زدیم به جاده.

توی اونی تلاش یه خودروی یه ون برامون نگه داشت؛ وقتی سوار شدیم راننده و دوستش شروع کردن تند تند به سوال پرسیدن اما ما گفتیم که ترکی بلد نیستیم. گیر داده بودن که یکی از ما ترک هست و باز سوالاشونو رگباری می پرسیدن!

بالاخره تونستیم متقاعدشون کنیم که شمرده تر حرف بزنن تا جواب بدیم. متوجه شدیم می پرسن شما که پول ندارید از کجا میارید بخورید؟! فکر کرده بودن ما بدبخت و بی نواییم! با ایما و اشاره براشون توضیح دادیم که هیچهایک و بکپکری یعنی چی (ولی انتقال مفهوم توی این مکالمه یکی از سخت ترین کارهای ممکن توی سفر بود!!)



هیچ هایک در ترکیه

توی مسیر از کنار کلی ماشین های ترانزیت ایرانی، بایک توریست و سایکل توریست عبور کردیم و سر یه دوراهی از خودروی ون خداحافظی کردیم تا به مسیرمون ادامه بدیم و اون ها هم به شهرشون برن. بعد از کمی انتظار یک پسر جوان ما رو سوار خودرو فیاتش کرد، ما هم سرمست از اینکه ماشین مدل بالا هیچ زده بودیم و مهم تر از اون این ماشین مستقیم تا استانبول می رفت، از پشت پنجره محو منظره های اطراف شدیم. یهو با ایما و اشاره دوستم به خودم اومدم و دیدم کیلومتر شمار ماشین روی 210 کیلومتر هست!

راننده ما یک مرد 35 ساله با 4 تا بچه بود که خونواده اش ساکن صربستان بودند. نماز عصر رو توی مسجد یک روستای بین راه خوندیم و تا افطار مستقیم و بی توقف با سرعت بالای 200 کیلومتر به سمت استانبول پیش رفتیم.

هیچ هایک در ترکیه

 

برای اقامتمون توی دوزجه از طریق سایت کوچسرفینگ یک هاست گرفته بودیم. راننده جوان ما تلفنی با هاستمون صحبت کرد و قرار شد ما رو یه جایی پیاده کنه و لوکیشنمون رو برای هاستمون بفرسته. ورودی شهر، سر یه چهارراه پیاده شدیم و حدود نیم ساعتی منتظر شدیم اما خبری از هاستمون نبود. تقریبا ساعت 10 شب بود، ما نه اینترنت داشتیم، نه از زمان ورود به خاک ترکیه پولی چنج کرده بودیم و نه آدرس هاستمون رو داشتیم. از چند تا جوون خواهش کردیم به هاستمون زنگ بزنن، گویا لوکیشنی که راننده فرستاده بوده خیلی دقیق نبوده و بالاخره با تلاش فراوان هاستمون مارو پیدا کرد.

«لونت» (هاست امشب ما) یک جوون کرد دوست داشتنی بود که توی دانشگاه دوزجه کار می کرد. در بین صحبت ها از سفر و کار و زندگی، با هیجان بهمون گفت عاشق یه خواننده ایرانی هست به اسم "محسن نامجو"!! یه کلکسیون کامل از آهنگ های نامجو داشت و همشونو حفظ بود با اینکه اصلا نمی فهمید چی میگه.

اون شب تا صبح در مورد محسن نامجو، سینمای ایران، رویاهامون و تنهایی ادمیزاد با همه شلوغی دوروبرش حرف زدیم. با اینکه فقط چندساعت بود لونت رو میشناخیتم ولی انگار سالها باهم بودیم.
فردا صبح بعد از یه گشت کوتاه از هاستمون خداحافظی کردیم و به سمت #استانبول راه افتادیم؛ با مهربونی یک راننده اتوبوس به کنار جاده اومدیم و دل رو به جاده سپردیم تا ببینیم برای امروز چه چیزی تو چنته داره.


 
 
روز تعطیل هیچهایک توی یه شهر کوچک مثل دوزجه واقعا سخت بود، برای اولین بار مجبور شدیم به نوشتن پلاکارد دست بزنیم اما بالاخره جاده هدیه امروزش رو برامون فرستاد و یک هیچ هایک موفق و عالی با ماشین بنز یک مهندس ساخت و ساز تا قلب استانبول داشتیم.
 









برای استانبول هم از طریق #کوچسرفینگ هاست پیدا کرده بودیم. قرارمون جلو یه فروشگاه بود ولی هرچی منتظر موندیم هاستمون نیومد. باهاش تماس گرفتیم ولی جواب نداد! فروشگاه خیلی بزرگ بود و درهای زیادی داشت. اول فکر کردیم ممکنه اومده باشه و ما رو پیدا نکرده باشه ولی بعد از حدود دو ساعت و نیم انتظار و جست و جو جلوی درب های مختلف دیگه مطمئن شدیم هاستمون پشیمون شده و جواب هیچ تلفنی رو نمی ده!!
مستقیم رفتیم #برگرکینگ تا هم ناهار بخوریم هم یه سرچی توی اینترنت بزنیم و یه هاست جدید یا هاستل مناسب پیدا کنیم. یکی از منو های ترکیبی برگرکینگ که شامل سه تا ساندویچ و مخلفات بود رو سفارش دادیم تا حسابی خوش بگذرونیم اما وقتی سفارشمون رو تحویل داد، دیدیم فقط دو تا ساندویچ بوده و ما اشتباه کردیم!! خب عیب نداره در عوضش به اینترنت می رسیم و می تونیم یه هاست پیدا کنیم ولی.... بعلههه! از اینترنت هم خبری نبود، انگار امروز روز ما نبود.... توی رستوران با هر زحمتی بدو از چند تا جوون اینترنت گرفتیم و هرچی به هاستمون پیام دادیم، جواب نداد! جالب بود که seen می کرد ولی جواب نمی داد!! 
همین موقع بود که توی درخواست جدید یک هاست دیگه تو استانبول پیدا کردیم، کور از خدا چی می خواد؟! ما هم بدون زیر زبونی و هیچ درنگی درجا «بله» رو گفتیم و سوار مترو شدیم تا به هاست جدیدمون برسیم.
فکر کردیم شاید بد نباشه توی فرصت پیش اومده سری به فروشگاه لوازم ورزشی decathlon برای خرید یکسری وسایل مورد نیازمون بزنیم. یه هایپر مارکت با انواع و اقسام لوازم ورزشی و کوهنوردی و کمپینگ و .... 
بگذریم که مامور مترو راهنمایی اشتباهی برای خرید کارت مترو کرد و یکی از ما مجبور شدیم مسافت زیادی رو برگردیم تا پول چنج کنیم!
نزدیکای افطار بود که رفتیم سر قرار و جلوی ایستگاه مترو منتظر هاست جدیدمون نشستیم. بعد از چند دقیقه یک نفر اومد و پرسید: «می خوای برای افطار چیزی برات بخرم؟» ما هم گفتیم مسافر هستیم و روزه نیستیم. نفر دوم نگاهی به کوله هامون انداخت و می خواست بهمون پول بده! ولی باز هم امتناع ما با تعجب بیشتری همراه بود. استانبول عجب جاییه! چقد به بکپکر ها حال می دن! توی همین فکرها بودیم که از اون سمت خیابون یک نفر با ظرف غذا، یه لیوان اب و دوتا تیکه نون به سمتون اومد؛ ما هم بالاخره قبول کردم و گفتیم افطاریه دیگه! مشغول خوردن شده بودیم که من از کنار دیوار سرک کشیدم تا ببینم اون سمت چه خبره! تازه دوزاری ام افتاد که دنیا دست کیه! اینجایی که نشسته بودیم درست محل تجمع آوارگان سوری و گداهای پاکستانی بود که مردم به اون ها صدقه می دادن! دوستم دیگه به اون غذا لب نزد ولی به نظر من که خیلی خوشمزه بود! 


 
 
محمود یه پسر ترک حدودا 40 ساله بود که توی سفر 6 ماهه ای که به ایران داشته، زبان فارسی رو یاد گرفته، یک جوان فوق العاده مهمان نواز و علاقه مند به زبان فارسی باز هم شب نشینی شروع شد، امشب توی یه خونه دیگه، در کنار یکی دیگه و این بار به زبون فارسی.
 
روز بعدی رو به گشت و گذار در استانبول اختصاص دادیم. این شهر اعجاب انگیز هزار مسجد که بانگ اذانش هر چند از گاه، کوی و برزن این شهر رو پر می کنه.
 
مساجد استانبول



مساجد تاریخی استانبول


جاذبه های گردشگری استانبول


مساجد استانبول


قبرستان استانبول


مسجد سلطان احمد استانبول

استانبول شهر نسبتا گرونی هست، در عین حال که وجه مشابهت های زیادی بین ما وجود داره اما نمی شه از افتراق ها چشم پوشید.
 
رستوران های استانبول


بازار ادویه استانبول

توی مساجد استانبول ورودی توریست ها از ورودی نمازگذاران جدا شده، به این ترتیب در عین حال که بازدید توریست ها از اماکن مذهبی امکان پذیر بود، مزاحمتی برای نمازگزاران ایجاد نمی شد.

مسجد های استانبول


مسجد سلطان احمد

"مسجد سلطان احمد استانبول"


ایاصوفیه استانبول

"ایاصوفیه استانبول"


از صبح نقشه رو دستمون گرفتیم و کلی توی شهر قدم زدیم، بافت تاریخی شهر در کنار مساجد و جاذبه های گردشگری استانبول رو تا اونجای که مقدور بود بازدید کردیم و برای غروب خودمون رو به ساحل بشیکتاش رسوندیم. توی یه پارک افطاری توزیع می کردن، این بار به همه مردم و نه تنها آواره ها؛ ما هم سرخوش از این همه زیبایی نشستیم لب دریا و روزه خودمون رو باز کردیم! 

کاخ استانبول

ساحل بشیکتاش استانبول

با تاریکی شب خودمون رو به میدان تکسیم رسوندیم؛ جایی که باید اون رو نبض تپنده نه تنها استانبول، بلکه کل ترکیه دونست؛ اجرای گروه موسیقی محلی، نمایشگاه صنایع دستی و شب گردی در خیابون استقلال و کوچه پس کوچه های استانبول پایان بخش امروز بود.

برج استانبول


کلیسا استانبول

 
از محمود پرسیدیم از کجا هیچ هایکمون رو شروع کنیم؟ آدرس یه گاراژ (کارگو) نزدیک خونه اش رو بهمون داد، ما هم خداحافظی کردیم و پیاده خودمون رو به کارگو رسوندیم تا بتونم هیچ هایک به سمت شرق رو شروع کنیم. به دلیل اینکه این کارگو برای مسیرهای درون شهری بود، اکثر راننده ها مسیرشون به ما نمی خورد. در نهایت بعد از یکی دو ساعت سر و کله زدن با ماشین های مختلف و چک و چونه با مسئولان کارگو، مامور گاراژ به کمکمون اومد و یه ماشین برامون گرفت که بتونیم خودمون رو تا اتوبان استانبول – آنکارا برسونیم. خارج شدن ماشین های سنگین از استانبول قوانین خاصی داره و باید کل شهر رو دور بزنن که همین راه ما رو حسابی دور کرد، در عوضش گشت کاملی توی استانبول زدیم!

تنگه بسفر استانبول


دریای سیاه استانبول


شهرک های حومه استانبول


دیدنی های استانبول

سوار ماشین دیگه ای شدیم. دیگه انقد ترکی یاد گرفته بودیم که خودمون رو معرفی کنیم و از کار و زندگیمون برای راننده بگیم. وقتی برای ناهار نگه داشت، راننده بهمون اجازه نداد بریم سراغ وسایل پخت و پزمون و ما رو به یه خوراک سبزیجات خیلی خوشمزه مهمون کرد، یکی از موهبت های هیچهایک اینه که می تونی از مزایای ویژه ای که برای راننده ها تو رستوران های بین راهی قایل هستن استفاده کنی و چه می چسبه این عزت و احترام!

اتوبان استانبول آنکارا

اتوبان استانبول آنکارا
 
 
نزدیکای غروب توی یه استراحتگاه بین راهی از راننده مهربون و خوش صحبت که حسابی با هم رفیق شده بودیم، خداحافظی کردیم و کمپمون رو به راه کردیم، وقتی مشغول اماده کردن شام بودیم، صاحب رستوران نزدیک کمپ برامون دوتا کاسه آش دوغ، سالاد و چای فرستاد. وقتی خواستیم پولشو پرداخت کنیم بهمون یادآوری کرد که «ماه رمضان» ، «اطعام» ، «تکریم» و از این حرف ها !! در حالی که با خاطره آواره های سوری توی استانبول لبخند می زدیم، شرمنده محبت و مهمون نوازی صاحب رستوران شدیم.
 

کمپ در نزدیکی آنکارا


راه زیادی داشتیم و باید سریع به سمت ایران برمیگشتیم تا به موقع به کار و زندگیمون برسیم. سریع از دریاچه محل کمپمون بازدید کردیم و قبل از ظهر بود که سوار یه ماشین سواری به سمت دوغوبایزید بودیم. راننده خیلی اهل سفر بود و با تب و تاب خاصی از امپریالیسم و سوسالیسم و کمونیستم و ... صحبت می کرد. من چشمامو بستم و کمی خوابیدم یهو دوستم بیدارم کرد و گفت ایران حمله تروریستی شده! دوستم که توی اخبار رادیو کلمات ایران و تروریست و پلیس و ... رو شنیده بوده از راننده گوشی شو گرفته بود و خبرگزاری های ایرانی رو چک کرده بود، هیچ چیزی بدتر از این نیس که دور از وطن باشی و بفهمی اونجا اتفاق بدی افتاده.

جاده های ترکیه

طبیعتگردی ترکیه

جاده های ترکیه

تا نزدیک غروب چند ماشین سواری دیگه شامل یک راننده سوری علوی، زوج جوان عاشق و ... سوار شدیم تا در نهایت به آماسیا رسیدیم و کمی استراحت کردیم. 
ماشین بعدی که سوار شدیم یه زن و شوهر بودن، وقتی فهمیدن زمان کافی برای بازدید از آماسیا نداشتیم ما رو بردن تا یه دوری تو شهر بزنیم و کل جاهای قشنگ شهر رو بهمون نشون دادن، جایی که به واسطه زیبایی های وصف ناپذیر، اسمش رو گذاشتیم «استانبول کوچک»  ای کاش محدودیت زمانی نداشتیم و می تونستیم حداقل سه – چهار روز توی این شهر کوچیک بمونیم. در آخر زوج جوان در مقابل امتناع های ما مقاوت کردن و ما رو بردن خونشون تا با پذیرایی گرمشون یه پلاستیک بزرگ گوجه سبز، آلبالو و گیلاس، توشه سفرمون کنن.

دیدنی های آماسیا ترکیه

باز سوار یه ماشین سنگین شدیم و به مسیرمون ادامه دادیم. نزدیکای غروب توی جاده جلومون رو گرفتن و باز هم بهمون افطاری دادن! 
راننده خوش صحبت کامیون ما رو تا یه پمپ بنزین رسوند، هوا تاریک شده بود و باد زیادی شروع به وزیدن گرفته بود، پس سریع چادر رو به پا کردیم و بعد از خوردن شام خوابیدیم.

طبیعت ترکیه
 
روز بعد هیچ هایک رو با ماشین های محلی تا ارزروم ادامه دادیم؛ آخرین راننده خیلی ازمون خوشش اومد و مثلا می خواست بهمون کمک کرده باشه ولی آوردمون دقیقا مرکز شهر پیاده کرد. 
وقتی خودمون رو به خروجی شهر رسوندیم و برای هیچ هایک منتظر بودیم کلی ماشین پلیس، اتش نشانی، آمبولانس و نیروهای امدادی آژیر کشان از کنارمون رد شدن! دیروز هم چندین هواپیمای جنگی در حال مانور بودن و توی همین اتفاقات بود که چندتا نفربر زرهی هم با سرعت از مقابلمونرد شد. با اخباری که دیروز از حادثه تروریستی تهران شنیده بودیم، فکر کردیم حتما جنگ شده! وقتی راه افتادیم متوجه شدیم توی جاده یه اتوبوس چپ کرده و اون آمبولانس و نیروهای امدادی برای انتقال مجروح های پر شمار حادثه بودن، باز یه کم جلوتر دیدیم یک پایگاه نظامی توی مسیر هست؛ خدا رو شکر انگار از جنگ خبری نبود!
با یکی دو هیچ هایک رسیدیم به آغری. سوار یک خودروی ون شدیم که بار مواد شوینده داشت. خوشحال بودیم که سرعتش بالایی داره و احتمالا بتونیم به موقع به مرز برسیم. داشتیم فکر می کردیم که شبی از مرز ردشیم یا فرداصبح که یهو ماشین پنجر شد! درست نبود توی این موقعیت کنار جاده تنهاش بذاریم، صبر کردیم تا کمک از راه رسید، بار ماشین رو خالی کردیم و عملیات پنجرگیری رو انجام دادیم. در نهایت شب توی یک پمپ بنزین توی دغوبایزید کمپ زدیم تا فردا عازم ایران بشیم.

هیچ هایک ترکیه

" تخلیه بار ماشین برای پنجرگیری"

هیچ هایک توی شهر های مرزی معمولا با مشکلات و سختی هایی همراهه، خصوصا اگر گمرک و گیت های مرزی از نقاط شهری فاصله داشته باشن چون طبیعتا تردد خودرو به مرز هم کم می شه.  مرز ایران و ترکیه خیلی نامنظم، چندتا تابلو راهنما به دیوار ها بود که متنهاشون از لحاظ گرامری و املایی غلط بود. از خاطرات بد این تیکه زود بگذریم ...

کوه آرارات بزرگ در ترکیه

"قله آرارات بزرگ در نزدیکی مرز ترکیه و ایران"
 

وارد ایران شدیم و با تاکسی (البته به صورت هیچ هایک) تا ماکو اومدیم. لب جاده وایساده بودیم که یه ماشین از جلومون رد شد و بچه کوچیکشون به زبون انگلیسی با ما سلام و علیک کرد؛ سوار یه ماشین دیگه شدیم و به سمت تبریز حرکت می کردیم که دوباره همون ماشین کنارمون اومد و ازمون دعوت کردن بریم باغشون. ما ازشون تشکر کردیم ولی راننده گفت شما برید من میارمشون!! چند دقیقه بعد در دم باغشون بودیم! فرصت زیادی نداشتیم اما نمی شد از این خانواده مهربون به راحتی ها جدا شد، به یه مقدار میوه چینی و گپ و گفت اکتفا کردیم و مسیر رو ادامه دادیم. توی همین اثنا یه ماشین شاسی بلند توی جایی که اصلا تصورش رو نمی کردیم برامون نگه داشت و گفت مقصدش تهران هس! دو تا کوچه بالاتر از خونه مون! عجب شانسی! ساعت 9 نشده بود که به تهران رسیدیم؛ حتی انقدر فرصت داشتیم که جشن حسن ختام سفر رو توی یکی از رستوران های شهر برپا کنیم.
 
Waves Waves Waves

دوست داری یه مقاله بنویسی

اگه فکر می‌کنی حرفی برای گفتن داری، می‌تونی یه مقاله کاربردی یا جذاب برای سایت بنویسی.