چرا مردم با نام های خارجی خیابان ها بیگانه اند؟

به گزارش بزنیم بیرون ، گشت و گذار در خیابان های پایتخت این بار نه برای لذت بردن از هوای مطبوع پاییزی که کشف و رمز گشایی از نام و شخصیت خارجی که بر تابلوهای خیابان و کوچه ها حک شده اند خودش حکایت شنیدنی است. واقعیت این است که نامگذاری خیابان ها حالا متصل به مصوبات شورای شهر است و اگر اعضای شورا صلاح بدانند نامی را بر خیابانی پیشنهاد می دهند و شهرداری آن خیابان را به نام تائید شده مزین می کند. البته قانون نامگذاری خود حکایتی دارد. از مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی گرفته تا وزارت فرهنگ و ارشاد و البته مجلس شورای اسلامی در آن دخالت و حتی برای آن آئین نامه نوشته اند. برای نمونه «آیین نامه نامگذاری شهرها، خیابان ها، اماکن و مؤسسات عمومی» آئین نامه ای است که در 4 ماده و در سال 75 به تصویب مجلس شورای اسلامی رسیده اگرچه پیشتر در سال 1367 شورای عالی انقلاب فرهنگی نیز چنین مصوبه ای داشته است. بر اساس اعلام مرکز پژوهش های مجلس، آئین نامه تصویبی مجلس شورای اسلامی توضیح می دهد «‌شهرهای جمهوری اسلامی ایران در ظاهر و باطن باید نمایانگر تاریخ و جغرافیای تمدن و فرهنگ اسلامی و ایرانی باشد. ‌یکی از مصادیق مهم این امر، اسامی خیابان ها، اماکن و مؤسسات عمومی در شهرهاست و این اسامی در حکم شناسنامه شهرها و بیانگر ارزش های‌اعتقادی، تاریخی، فرهنگی و ملی جامعه است.»

برای آشنا شدن با بخشی از شناخت مردم، باید به دل خیابان های پایتخت زد و در میان هیاهوی بوق و ترمز و داد و بیداد ملت، علت نامگذاری و میزان آشنایی مردم با آنها را جستجو کرد.

حجربن عدی: در سریال امام علی بازی می کرد؟

آدرس منطقه حجربن عدی را خیابانی میان فلکه اول تا چهارم تهرانپارس گفته اند. مرد میانسالی که جین آبی چرک رنگی به پا دارد با تعجب می گوید: «حجربن عدی؟ اسم این خیابون بالایی رو می گی؟ بهش می گن خیابون تیرانداز.» حتی روی تابلوی زرد رنگ مترو هم نوشته به طرف خیابان تیرانداز!

• راننده تاکسی های تهرانپارس کنار مترو جمعشان جمع است. با صدای بلند شوخی می کنند و چشمانشان به دنبال مسافر می گردد. از مترو که بیرون می آیی با یک نگاه به چشم هایت می دانند مسافری یا نه! نگاهت می کنند و تند تند اسم مسیرها را نام می برند تا تو راهت را پیدا کنی و سوار یکی از تاکسی ها شوی. اسم حجربن عُدی را که می شنوند به فکر فرو می روند. یکی از راننده ها قاطعانه می گوید: «از اصحاب امام حسین بوده؟»

• فروشنده مغازه سوپری سر خیابان حجربن عدی با صدای بلند پیگیر اخبار شبکه خبر است. صدای تلویزیون را کم می کند و با اندکی مکث می گوید: «حجربن عدی یکی از یاران امام علی بوده... همه میشناسنش... هر کی یه ذره فکر کنه می فهمه... تلویزیون هم چندبار فیلمشو پخش کرده.... »

• زن و شوهر تمام حواسشان پی انتخاب کتانی هایی است که قیمتشان بین 190 تا 210 هزار تومان است. مرد تا اسم حجربن عدی را می شنود، سرش را بر می گرداند و با چشم هایی که از تعجب باز مانده می گوید: «آشناست به نظرم ولی نمی شناسم.» بعد رو به زن می کند تا اگر او چیزی می داند حرف هایش را تکمیل کند اما زن داستان را چندان جدی نمی گیرد و با یک نه، همه چیز را تمام می کند و دوباره کتانی های آبی و سبز را کنار هم می گذارد تا بالاخره یکی را انتخاب کند.

• تا وارد مغازه می شوم، دخترک سیاهپوشی که روی مقنعه اش نقش برند فروشگاه دوخته شده جلو می آید و می پرسد: «می تونم کمکتون کنم؟» می پرسم: «خیابون حجربن عدی همین جاست؟» پاسخ می دهد: «آره»

-«شما می دونید حجربن عدی کی بود؟» نگاه فروشنده ها با تعجب به سمت سوال بر می گردد و هر سه با تکان دادن سرهایشان اظهار بی اطلاعی می کنند.

• یکی آن سر پرده را گرفته یکی این سرش را. پرده های اتو شده را تا می کنند و روی هم می گذارند. صاحب اتوشویی بی آنکه سرش را بلند کند: « فکر کنم یه شخصیت تاریخیه...»
• عینک تیره رنگی به چشم زده و با دستش فرمان ویلچر برقی را به این طرف و آن طرف می برد. می پرسد «حجربن عدی؟» دستی به محاسن جوگندمی اش می کشد، می خندد: «یکی از اصحاب بوده...» مکث می کند: «اصحاب امام حسین بوده!؟ نه حضرت علی بوده!»

پاتریس لومومبا اسم قشنگی است

• بالای پله های نردبان ایستاده و تند و تند پودرهای لباسشویی را روی طبقات مغازه جابه‌جا می کند. گوش هایش را تیز می کند و می پرسد: پاتریس لومومبا؟ آشناست ولی نمی شناسم...
• روی تابلوی مغازه اش نوشته «پاتریس الکتریک»... با دست های سیاه شده دل و روده موتور آبمیوه گیری را بیرون آورده. 50 ساله به نظر می رسد: «پاتریس لومومبا رئیس جمهوری یه جایی بوده...»

- «چرا اسم پاتریس رو برای مغازه تون گذاشتین؟» مکث می کند:« واسه قشنگی!»

• سر ظهر است و جمع مردان در بنگاه معاملات ملکی سر خیابان پاتریس لومومبا جمع است. از هر دری حرفی به میان می آورند و به همه چیز ربطش می دهند. تا اسم پاتریس لومومبا را می شنوند انگار آدم جدید و سرگرمی تازه پیدا کرده باشند، شروع می کنند به نظر دادن: «یه انقلابی بود ولی نمی دونم مال کجا...». «والا ما اینقدر اینجا گرفتاری داریم که وقت نمی کنیم بریم دنبال این چیزا. ولی فکر کنم تلویزیون درموردش یه فیلم نشون داده؛ سیاه پوست بوده؟»

یکی عاقبت می پرسد: «خوب چرا اسم خارجی می ذارن رو خیابونا؟»

- دست بچه مدرسه‌ای هایشان را گرفته اند و درباره معلم های دخترانشان حرف می زنند. تا می شنوند پاتریس لومومبا مکثی می کنند و همدیگر را نگاه می کنند. دختربچه ها منتظرند ببینند مادرانشان جواب این سوال را می دانند یا نه. یکیشان می گوید: «والا تو تاریخ خونده بودیم ولی الان یادم نمی یاد کی بود.» انگار می خواهند یک جوری اوضاع را جلوی بچه هایشان جمع و جور کنند. یکی دیگرشان می گوید: «البته مدرسه بچه هایمان تو پاتریسه ما خودمون ساکن باقرخان هستیم وگرنه جواب این سوال و می دونستیم.»

از رفتنم که مطمئن می شوند با صدای بلند پقی می زنند زیر خنده و خوشحال که جلوی بچه هایشان روسفید شدند.

• خانم منشی دفترخانه نشسته و منتظر پر کردن فرم مردی است که دادخواست طلاق همسرش را می نویسد. می گوید: «پاتریس لومومبا؟» لبه روسری حریر گل گلی اش را روی شانه اش می اندازد و قاطعانه می گوید: «پاتریس لومومبا یه آزادی خواه آفریقایی بوده که 70 روز اعتصاب غذایی کرده و شهید شده.»

خالد اسلامبولی: یک انقلابی گمنام

• سرایداری که جلوی در ورودی اداره نشسته و منتظر تعطیل شدن است تا هر چه زودتر به خانه برود، می گوید: «خالد استامبولی؟ همه می دونن... یه انقلابی بوده. البته من این رو از کارمندان شنیده ام که با هم درباره اسم خیابان صحبت می کردند.»

• چهار نفری جلوی سینما آزادی ایستاده اند و درباره فیلم ها صحبت می کنند. دانشجوی کامپیوتر هستند و یکی شان می گوید: «خالد اسلامبولی؟... تو اینترنت باید دنبالش بگردی...»
دیگری ادامه می دهد: «فکر کنم یه شهید عرب زبان بوده.... دانشجویی که انگار نسبت به بقیه سن و سال بالاتری دارد می گوید: انور سادات رئیس جمهوری مصر و کشته...»

• کارمند یکی از بانک های خیابان خالد اسلامبولی میان رسیدگی به کار ارباب رجوعش می گوید: «اسم این خیابان وزراء است. البته الان بهش می گن انتفاضه. اسم قبلیش هم بخارست بوده است.» دیگری می گوید: «خالد اسلامبولی رئیس جمهوری مصر را ترور کرد. هزار بار مستندشو تو تلویزیون نشون داده.... البته سر این اتفاق ماهم یک خیابان به اسم سیاستمدارانمان در مصر داریم. رئیس بانک از دور می گوید: وزیرا انتخابش کردن شده وزرا... »

• زن کیسه آشغال را از خانه بیرون می آورد و تا اسم خالداسلامبولی را می شنود، می گوید: «شهید بوده؟»
• نگهبان کانون پرورش فکری از سوال ما تعجب می کند و سریع اسم و رسممان را می پرسد. «والا ما از صبح تا عصر اینجا نشستیم با کسی کاری نداریم حالا اسم خیابون هر چی می خواد باشه...»

• فروشنده زن ادکلن ها را روی میز چیده و برچسب قیمت رویشان را عوض می کند. درباره خالد اسلامبولی چیزی نمی داند و آدرس همکاری را می دهد که فروشگاهش چند مغازه بالاتر است و اطلاعات عمومی اش خوب است.

احمد قصیر: شهید ایرانی بود

• مردی میانسال گوشه کتابفروشی نشسته و مشغول حساب و کتاب کردن لیست قیمت کتاب های دانشگاهی اش است. عینکش را برمی دارد و به احمد قصیر فکر می کند: «نه! متاسفانه نمی شناسم. 8 ساله تو این خیابون مغازه دارم یه بار هم به فکرم نرسید در موردش بپرسم. البته فکر می کردم شهید ایرانیه.» می خندد «شما می دونید کی بود؟»

• جمعی از دانشجویان دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی جلوی در دانشکده به گفتگو نشسته اند. یکی از دخترها با سروصدای فراوان مشغول صحبت است. «اسم تابلوی احمد قصیر را خیلی وقت پیش در خیابان دیده ام و از بچه ها پرسیدم اما کسی نمی دانست. خودم هم پیگیر نشدم درباره اش بخوانم یا در اینترنت جستجو کنم. می خندد راستی من دانشجوی دانشگاه تهران هستم.»

• مشتری انواع و اقسام پیپ های ایرانی و خارجی را نگاه می کند و دست آخر از مغازه بیرون می رود. فروشنده ناراضی به رفیقش می گوید: «بر پدر مردم آزار صلوات...»

« اینجا خیابون احمد قصیره؟»
«آره کجا می خوای بری؟»
«شما می دونید احمد قصیر کی بوده؟»
اخم هایش در هم می رود و چشم غره ای جانانه حواله ام می کند. با غیظ می گوید: «شما 118 را بگیر کامل بهت می گه احمد قصیر کی بوده.»

• در آسانسور شرکت مادر تخصصی را می بندد و یقه کت و شلوار سورمه ای رنگش را صاف می کند. «اینجا خیابون احمد قصیره، شما می دونید کی بوده؟»
« یه فلسطینی بوده. چند بار اخبار در موردش صحبت کرده. اینا که شخصیت های خارجی هستن، جوونای ما در مورد خیابونایی که شخصیت های ایرانی دارن هم چیزی نمی دونن چه برسه به خارجی ها...»

زن و شوهر دست پسربچه کوچکشان را گرفته اند. زن گره کلاه بچه را سفت تر می کند و مرد با صدای زنگ، گوشی‌اش را از جیبش بیرون می آورد و شروع به همخوانی با خواننده موزیک داخل گوشی می کند. همین که اسم احمد قصیر را می شنوند بی اختیار کلمه «نمی شناسم!» را به زبان می آورند. حتی حوصله فکر کردن به این اسم را ندارند. زن دوباره کلاه بچه را سفت می کند و مرد گوشی اش را در جیبش می گذارد.

فتحی شقاقی شهید گمنام

مرد میانسال روی پله جلوی در خانه اش ایستاده و ظاهرا منتظر کسی است. از او می پرسم: «شما ساکن این محل هستید؟»

«بله »
فتحی شقاقی را می شناسید؟
« اینجا خیابون هشتم فتحی شقاقیه!»
منظورم شخصیت فتحی شقاقی است.
قاطعانه با چهره ای که در آن اثری از خنده یا مزاحمت دیده نمی شود: «شهید بوده. شهید گمنام بوده.» توضیح می دهم، شهید فتحی شقاقی مبارز فلسطینی بود که نهضت اسلامی فلسطین را پایه گذاری کرد.

خودش را جمع می کند و با اعتماد به نفس می گوید:«البته من ده، دوازده ساله اینجا زندگی می کنم ولی تا اونجایی که می دونم فتحی شقاقی شهید گمنام بوده.»

• مرد، 30 ساله به نظر می رسد. پشت دخل عروسک فروشی نشسته و با آیفونش مشغول است. به قیافه ام نگاه می کند و اثری از مشتری می بیند. تا می فهمد مشتری نیستم می گوید:« نه نمی دانم کی بود. دوباره مشغول آیفونش می شود.»
• سه تایی غلتک رنگ را گرفته اند و رنگ ها را روی دیوار مغازه غلت می دهند. توپ های پارچه و چرخ خیاطی را داخل پاساژ گذاشته اند و به داد و بی داد همسایه ها توجهی ندارند. یکی شان که بیشتر از بقیه نگران تمام شدن کارش است، می گوید: «فتحی شقاقی شهید بود.» دیگری می گوید: «روی تابلو اسم شهید را هم نوشته اند.» و سومی پیشنهاد می کند در اینترنت به دنبال اسم و رسم فتحی شقاقی بگردم.

• زن جوان همراه دختربچه اش مشغول دستچین کردن سیب های داخل میوه فروشی است. فتحی شقاقی را می شناسی؟ «کی؟» من یادم نیست دیشب شام چی پختم، الان هم نمی دونم فردا ناهار چی بپزم اون وقت می گی فتحی شقاقی کیه؟

• دختر متصدی داروخانه به مردی که برای ریزش موهای سرش تقاضای شامپو کرده می گوید: «این شامپو رو که زدی نیم ساعت بعدش این یکی رو بزن...» می گویم: «فتحی شقاقی را می شناسید؟» دختر پشت چشمی نازک می کند و مرد جوان جواب می دهد: «تا اونجایی که من می دونم، اینجا خیابون هشتم یوسف آباده. من نمی دانم فتحی شقاقی چه کسی است؟ شما می دونید؟»

بابی ساندز: انگلیسی سرشناس

• پیرمرد موهای سفیدش را شانه کرده و کنار دخل نشسته. پسرهای جوان مشغول رسیدگی به حساب و کتاب مشتریانی هستند که برای خرید راپید و ماژیک های نقشه های معماری به مغازه آمده اند. بابی ساندز را می شناسید؟ پسران جوان به صورت پیرمرد نگاه می کنند تا او که قدیمی محل است درباره بابی ساندز بگوید. پیرمرد خوش صحبت می خندد:
«والا تا اونجایی که من می دونم بابی ساندز یه ایرلندی بود که هفتاد روز غذا نخورد و فدا شد. البته قبلا اسم این خیابون همایون بود. بعد شد محمد همایون.. بعدش هم دیدند خیابان دو اسمه خوب نیست اسمش را گذاشتند بابی ساندز و خیالشان راحت شد.» از داخل بشقاب آبنباتی قرمز رنگ برمی دارد و ادامه می دهد: «شما هم برای اینکه خیالت راحت بشه بفرما آبنبات... »

ادروارد براون: ناشناخته برای دانشجویان تاریخ
• تلفن را دستش گرفته و مشغول صحبت است. خبر از انتقال مبالغ میلیونی می دهد. جوان ظاهرا 35 ساله ای که لبه آستینش چرکتاب و پوسیده است.می پرسم: «اینجا خیابون ادوراد براونه؟»
با سر تایید می کند و دست می برد به جعبه لاک‌های رنگارنگی که روی هر کدام یک مارک عجیب و غریب نوشته شده است. شما می دونید ادوارد براون کیه؟ با سر می گوید نه و گفتگوی تلفنی اش را ادامه می دهد.

• مستخدم یکی از ادارات دولتی در آبدارخانه مشغول درست کردن صبحانه کارمندان است. بوی تخم مرغ سرخ شده در کره تمام فضای سالن را پر کرده است. تا می پرسم اینجا خیابان ادوارد براون است، ترس و تردید به چهره اش می دود و نمی داند چه بگوید. دوباره: شما می دانید ادوارد براون کیه؟ باز هم چیزی نمی گوید و سکوت می کند و مات و مبهوت نگاهم می کند. لقمه نصفه نیمه تخم مرغ در گلویش می ماند.

• 20 ساله به نظر می رسند. گره به جان ابروهایشان انداخته اند و خوب و بد استادهایشان را می گویند. از در دانشگاه تهران که بیرون می آیند نفسی عمیق می کشند. خستگی در صورتشان دیده می شود و وقتی اسم ادوارد براون را می شنوند «نه» بی حوصله ای می گویند و پراید سفیدشان را روشن می کنند و می‌روند.

• کتاب هایی که در دست دارند می گوید دانشجوی ترم پایینی نیستند. از در دانشگاه تهران بیرون می آیند. ادوارد برون را می شناسید: چهره هایشان پر از علامت سوال می شود و به هم نگاه می کنند. بعد از چند ثانیه می خندند و می گویند: «نمی شناسیم.» دانشجوی چه رشته ای هستید؟ «تاریخ!»

هانری کوربن همان مخترع کربن است؟

موهایش دو برابر حجم سرش است و هندزفری را در گوشش گذاشته. یک بغل کتاب همراه دارد. می پرسم اسم این خیابان چیست؟ بعد از چند ثانیه می گوید:« هِنری کربن.» بعد می پرسم: می شناسیش؟ می خندد و می گوید: «فکر کنم به کربن و co2 ربط داشته باشه.» البته روی تابلوی اسم خیابان هم به جای هانری کوربن نوشته شده هنری کربن!

به سمت خانه راه می افتم، به نام های مختلف و شخصیت های فکر می کنم که نامشان روی تابلوی خیابان حک شده است و در ذهنم یکی یکی حاضری می زنند و می روند. با خودم فکر می کنم نام خیابان ها هر چند وقت یکبار عوض می شوند و اینکه کسی از حضور چنین آدم هایی در شهر خبر دارد یا داستانشان را می داند!

Waves Waves Waves

دوست داری یه مقاله بنویسی

اگه فکر می‌کنی حرفی برای گفتن داری، می‌تونی یه مقاله کاربردی یا جذاب برای سایت بنویسی.